نومید نتوان بود از او
هوا که اینطور، مثل امروز عصر، سگمصب میشود، زیر باران راه میروم و به این فکر میکنم که باید بار و بنهام را جمع کنم بروم در یک شهر بندری سرد که ابرهای خاکستری و بارانهای فراوان دارد، ریشه بدوانم. نمگرفته و کمی دیر به کلاس میرسم. جای صندلی من طبق معمول کنار پنجره است و مثل همیشه منم که پردهها را کنار میزنم و پنجره را باز میکنم. شانسی که این ترم آوردهام این است که کلاس طبقه ششم است و من از ساعت شش تا هشت که حدود غروب این موقع سال است، یعنی در عزیزترین وقت روز، این پنجره و آسمانش را کنارم دارم. اگر مثل امروز روزی باشد، هدفونم را هم میچپانم در گوشم و زندگیم را به دور از کلاس در ابرها و رویاهایم پی میگیرم. صدای پرندههای آسمان و بسته در دلم، در چنین هوایی، زود اشکم را در میآورند. خم میشوم الکی بند کفشم را سفت کنم تا آن زیر اشکم را قبل از اینکه کسی ببیند امحا کنم که صدای ویبرهی کاتیوشا را روی میز میشنوم. ادی است. نوشته که نشسته روبروی پنجره کارگاهش و صدای موسیقی. ننوشته، ولی لابد جای من هم خالی است، آنجا، کنار آن پنجره نازنین. من هم اوضاع را تشریح میکنم. میدانید دخترهی دیوانه چه جوابی میدهد؟ "خیلی دوست داشتم بی افت بودم، مسیج میدادم، اچ! کلاسو بپیچون! دم درم!"
Le Voyage de Sahar
Anouar Brahem
2006
- ۹۵/۰۲/۲۲