بسی تیر و دیماه و اردیبهشت..
امان از خوابهای لعنتی که بیدار میشوی بینشان و ماتت میبرد که این چه بود و دوباره که میخوابی و بیدار میشوی کلهم از ذهنت پریدهاند و اصلا انگار نه انگار که خوابی در کار بوده، تا وسطهای روز که لابلای بدوبدوهای کار یکهو یک حال ناشناس بیاید سراغت. بعد یک آن ترمز کنی و یک نسیم از کنارت بگذرد و یادت بیاید که این حال مربوط به خوابی است که دیشب دیدهای ولی هرچه به مغزت فشار بیاوری هیچ چیزش یادت نیاید الا همین حال و هوای کوفتی غریبه را که از آن خواب بر جانت به جا مانده است.. لااقل هزار بار به خودم گفتهام، از خوابی اگر برگشتم اول از همه بنویسمش، دستکم پانصد بار خواستهام کاغذ و قلم کنار سرم بگذارم و لعنت به من اگر کمتر از پانصد هزار بار خودم را بابت فقط همین یک اهمال ملامت کرده باشم. چه فایده؟ حالا باید نفسم حبس شود در سینه و جانم بالا نیاید که واقعا دیشب باباحبیب برای اولین بار به خواب من آمده؟ حالا باید تا ابد در این برزخ دل در هوا بمانم که راستکی من را بغل کرده؟ و دستم هم به هیچ کجای عالم بند نباشد.
- ۹۵/۰۲/۱۲