برای پهها که خواننده این کلمات نیست
هنوز منگ منگم، انگار از جمعه غروب تا حالا وسط یک خواب طولانی گیر کردهام و هر کار میکنم بیدار نمیشوم، انگار آن حرفها را در خواب زده باشم و آن نگاهها را در خواب دریافته باشم، انگار ماشین تو در سوررئال ترین خواب دنیا وسط حیاط آن مدرسه پیچید، من را سر پستم رساند، ایستاد تا ماموریتم را انجام دهم و بعد به آرامی از آن نقطه دورم کرد.
باورم نمیشود جمعه شب را، باورم نمیشود آن آدم را، تو را، خودم را اصلا باورم نمیشود. شهود بود یا توهم یا تب؟ چطور جرات کردم؟ چه بر سر من آمده؟ به تو در سکوت شب نگاه کردم و از ماشینت درآمدم، نزدیکش که رسیدم، حدود یک قدمیاش، ایستادم و فقط منتظر ماندم، همه چیز شبیه فیلمهای سیاه سفید صامت بود، چند ثانیه زیر نگاهم مقاومت کرد و بعد به نرمی سرش را چرخاند، من سلام کردم، نگاهم کرد، پرسیدم که میتوانم یک سوال بپرسم، دستهایش را جمع کرد، یکی را نزدیک صورتش برد، نمیدانم سرش را به نشان تایید هم تکانی داد یا فقط به نگاه کردن ادامه داد، آرامِ آرام بود، انگار قرار بوده که من آن لحظه آنجا باشم و سراغش بروم. من ولی داشتم سکته میکردم و همه چیز به نظرم غیرعادی بود، سوالم را پرسیدم. تقریبا بیمعطلی جمله اول را گفت، بعد دو سه ثانیه مکث کرد و کمی پریشان جمله دوم را. من مبهمترین جواب دنیا را شنیده بودم، مغزم هیچ فرمانی نمیداد، فقط میدانستم نمیتوانم همانطور بایستم، کوتاهترین آرزوی خوب ممکن را برایش کردم، صد و هشتاد درجه چرخیدم و سنگین به سمتت آمدم که با آن چشمهای تیلهایت دنبالم میکردی و دستت روی فرمان آماده حرکت بود که مرا دور و دورتر کنی.
تو به من آفرین گفتی که این همه شجاعانه مطابق لحظه و احوالم عمل کردهام و به خودم مدیون نماندهام، بعد گفتی که وقتی رویم را برگرداندهام و به سمتت آمدهام، آن نگاه رویم ثابت مانده و برخلاف من، نظرت این بود که عکس العملی که از دور دیدهای یک جاخوردن زیاد بوده و معتقد بودی که اصلا طبیعی است که هر کسی در این موقعیت، خیلی جا بخورد. بعد در شبِ خیابانهای والفجر تاب خوردیم و در سکوت "بعشق روحک" مروان خوری و الین لحود را هی و هی گوش کردیم تا آن هایلوکس که جلویمان پیچید و من طبق معمولم پرت و پلایی گفتم و تو به آن شیوهی بینظیرِ خندیدنت، بلندبلند و بیپروا، خندیدی و گفتی که این لحظات فقط با من پیش میآید و این که فکر میکنی خدا من را پرت کرده وسط دنیا فقط برای اینکه خودش بنشیند، دستهایش را بگذارد زیر چانهاش و کارهای بیربطم را تماشا کند و لابد مثل تو قاهقاه بخندد. آخرش هم از زنانی در تاریخ گفتی که شجاع بودهاند و اینکه من تنها نیستم.
پهها تو من را رساندی و رفتی. تو رفتی، من ولی هشتاد و شش ساعت است که هنوز همانجام، در حیاط آن مدرسه که حالا رازدار خاطرات زیادی از من و توست، در چندقدمی تور والیبال و یک قدمی نیمرخ آن آدم، ایستادهام و نمیتوانم تکان بخورم. چه شبی بود پهها، چقدر همه چیز عجیب بود، دنیا چه جور جایی است، من چه جور موجودیم پهها، تو از شجاع بودنم گفتی و من تنها احساسی که نداشتم شجاعت بود، اگر آن زنها که تو میگفتی شجاعانه پای آگاهیشان ایستاده بودند، من فقط خلوار به یک شهود گنگ ناخودآگاهم میدان داده بودم، شهود خامی که میگفت این آدم انگار یکی است که من با همه شاخ و برگهای اضافی و پراکنده و پرخارم در مواجهه با دریایش معلق میشویم. من اصلا شجاع نبودم پهها، دهانم خشک شده بود و حسابی بیپناه بودم، همهی حواسم از کار افتاده بود، طوری که تو که میدانستی من چقدر به صدای آدمها حساسم وقتی از صدایش پرسیدی و فهمیدی متوجه صدایش نشدهام، مات ماندی. منم ماتم پهها، مات و منگ، نسبتها به هم خورده و من خلخلیترین کار زندگیم را انجام دادهام. تابهحال برایت گفتهام که یک بار در فایلهای م.ح. شنیدم که در خواب دیده علامه میگفته انسانِ پس از عمل، انسانِ دیگری است؟
- ۹۴/۰۶/۱۷
من ان شاء الله آبان ماه باید کرج باشم .فقط متاسفانه شماره موبایلتان را دیگر ندارم !
شما هم خوب باشید