کأنه سرمدی فی البقا أزلی
هرچه اینترنت را زیر و رو میکنم ردی نمییابم، هیچ اسمی از باب الشکوی یا باب الشکوة نیست، ولی من یقین دارم که اولین بار از این باب راه به بهشت پیدا کردم. چشمم که به کاشیهای زیبای بالای در خورد و عبارت باب الشکوة را دیدم، انگار ته جانم هم خورد و بالا آمد. بعد یک شعر به چشمم آمد که طبعا آن را هم بعدا نتوانستم جایی پیدا کنم، یک شعر به زبان عربی که میگفت هیچ صاحب شکوهای از این باب وارد نشده که بیپاسخ برگردد یا چیزی شبیه به این. همهی آن چیزها که از ته هم خورده و بالا آمده بود، ابرهایی شدند حوالیم و باران باریدن گرفت. بعد برای اولین بار چشمم به صحن خورد از پس آن هوای بارانی و طبیعتا زاویهای از صحن که قاب باب الشکوی یا باب الشکوة برایم میساخت و من بلافاصله احساس کردم یک معبد شرقی در مقابلم قرار دارد. از آن زاویه و در اولین نگاه هیچ شباهتی بین فضای روبرویم و حرم یک امام شیعه نبود، حتا اصلا اتمسفر یک عبادتگاه اسلامی هم حس نمیشد. وسط روز بود و پنکههای دیواری با پرههای سیاه چرخانشان چیزی که نمیدانم چه بود و سحر را مشت مشت در هوا میپراکندند. آن سحر و یک سکوت ممتد که زیر نور آن آفتاب مشرقی همه جا را گرفته بود، در چشم به همزدنی شروع به رسوخ در من کرد و من درحال مزه مزه طعم ناآشنای مستیش، به آن حرم ناکجایی پا گذاشتم. با هرگام که به آرامی برمیداشتم، آن سحر درهم تنیده در امتداد آن سکوت بیشتر در من نفوذ میکرد و آن می سرای جانم را بیشتر درمینوردید. من میباریدم و وسیع میشدم و حالم هی خوش و خوشتر میشد. از یک جایی به بعد زمان و مکان گم شد و به من برای اولین -و شاید آخرین- بار در زندگیم بیخود شدن را چشاندند.
اولین چیزی که بعدش یادم میآید وقتی است که چشمم به ایوان نجف خورد، من مکث کردم و یک لبخند به پهنای جانم تا بناگوش بر لبهایم نشست کرد، چشمهایم سیراب قاب نگاه شد، قلبم که نه، چند لایه درونیتر از قلب، که شاید همان فواد باشد، لمس شد و من آرام گرفتم. بعد معجزهترین اتفاق زندگیم رقم خورد و من خودم را دیدم که مثل یک طفل بیگناهم، نه که گناهی کرده باشم و بخشیده شده باشم ها، نه، نه، اصلا، بلکه انگار از ازلم هیچ خطایی از من سر نزده بود، پاک و بیگناه بودم و خوشحال، یک سبکی و سرخوشی عمیق که به طرز متناقضنمایی در دل یک امنیت مطلق رخ میداد. مثل یک رهایی و یک اتصال همزمان، توضیحش آسان نیست، کلمات عوضیاند، انگار در امنترین آغوش دنیا قرار گرفته بودم ولی رهای رها هم بودم، یک الحاق تا بن جان و یک بیتعلقی بیحد که در یک نقطه از زمان تلاقی کرده بودند، حصار زمان را برای آنی شکسته بودند و طعم خوش جاودانگی را میچشاندند. حال ملاقات ایوان نجف، حال زیارت و زیارتنامه خواندن نبود، حال پرسه زدن مستانه و غزلخوان و رها در عمیقترین ابتهاجها و سرورها بود، حال غوطهور شدن در خودِ خود قرار بود، حال معنا بخشاندن به ابتهاج و سرور و خوشی بود، اصلا امنیت از همان نقطه بود که آغاز میشد. در ایوان نجف میخانه ساقی صاحبنظری داشت، ساقی سراسرنظری داشت که سرتاپای جهان غرق نظرش بود.
غروب برای بار دوم راهی حرم شدم، متوجه شدم که اذن ورود ندارم، راهم ندادند. اصرار نکردم. این که به جایش چه کردم را هم نمیگویم. سحر فردایش ولی راهم دادند، وای وای وای که همه سحرهای حافظ یکجا آنجا جمع بود، نماز صبح میخواندیم و گنجشکها دورمان میرقصیدند، لطافت و سبکی و گشودگی همه جا را گرفته بود و زیبایی از تک تک کاشیها بیرون میریخت. بارگاه امیرالمومنین بسیار زیبا بود، بسیار زیباتر و بسیار متواضعتر از دیگر بارگاههایی که من زیارت کرده بودم. خبری از طلاکاریهای زیاد و آینهکاریهای شلوغ نبود، همه جا کاشیهای زیبا و سادهی بسیار قدیمی زرد و آبی بود و آسمان و گنجشکها و سکوت. نمیدانم چرا تا به حال کسی از گنجشکهای حرم برایم نگفته بود. گنجشکهای کوچک که بیواهمه در دست و پایت میپریدند و بازی میکردند. حال و هوایی که گنجشکها ایجاد میکردند، با کبوترها تفاوت داشت. کبوترها وقتی میخوانند، انگار چیزی میطلبند و وقتی به مطلوب میرسند، ساکت میشوند ولی انگار باز مغموم و محزونند، اصلا انگار یک غمی در جانشان برای همیشه خانه کرده. گنجشکها ولی وقتی میخوانند انگار در اوج کامیابیند و وقتی ساکتند، همچنان لطیف و خرمند، انگار نه تنها هیچ اندوه و خواستهای ندارند، که اساسا در سرتاسر جهان هیچ اندوه و نیازی نیست و جز سبکی هیچ چیز در عالم در جریان نیست. کبوترها به ندرت به آدمها نزدیک میشوند، آنقدر که دانهای بچینند و بروند، گنجشگها، یعنی گنجشکهای حرم امیرالمومنین، اما بی که قصه آب و دانهای در کار باشد، دور و برت میچرخند و مینشینند و رفافت میکنند و با تماسشان سرخوشی و سبکیشان را به تو تسری میدهند. آن سحر هم زیارتنامه نخواندم، با گنجشکها پریدم و چرخیدم و همه کاشیهای دورتادور صحن را تک به تک ملاقات کردم.
تا قبل از کربلا فکر میکردم بخشی از این حس معبد شرقی نجف به خاطر حجم حضور زائران هندی با آن شکل و شمایل زیبایشان در نجف بود، همه مردها و حتا پسربچهها کلاه و لباسهای یک دست سپید تمیز درحد برف پوشیده بودند و روی سجادههای تماما سفید و بینقش عبادت میکردند. زنها هم مقنعه و دامنهایی با رنگهای خیلی زنده پوشیده بودند، هر کدامشان هم یک رنگ، قرمز و بنفش و زرد و سرخابی و سبز و آبی و گل بهی و رنگهای دیگر، مثل پیام آوران حقیقی صلح و زیبایی و کمال. همه مرتب و تمیز و کم حرف و مودب، اصلا یک طور مبهوت کننده و نازنینی. ولی بعد که هندیها را در کربلا دیدم، که بیقرار تک تک یا زوج زوج دور تا دور حرم طواف میکنند، مثل صخره سفت و گرفتهاند ولی به سینه میزنند و زیارتنامه میخوانند و میچرخند و میچرخند و از حرکت باز نمیایستند و حال متلاشیت را متلاشیتر میکنند، فهمیدم که شمیم معبد شرقی حرم امیرالمومنین نه از زائران زیبای هندیش، که به تمامی از آسمان دیگری میآید.
در نجف من وارد فضای سرپوشیده حرم نشدم، نمیدانم چرا، صحن آنقدر خوب بود که فکر تغییر موقعیت به ذهنم خطور نکرد، یا چه، نمیدانم. حالا بعد از قریب یک سال فکر میکنم که به من عمیقترین و دلانگیزترین و زیباترین و محضترین ثانیههای بودن، صرف بودن و تاحدی بیحد بودن را در نجف میچشاندند. تجربه حضور در حریم امیرالمومنین من را به سرحد تجربیات بشریم رسانده بود و شاید آنقدر غرق در تماشای افقهای آن سرحدات بودم که به داخل حرم رفتن نرسیدم. من در پدرترین و امنترین آغوش عالم بی هیچ ترس و نگرانی و در منتهای سرخوشی احاطه شده بودم و برای اولین بار احساس میکردم که در این جهان یتیم و بیکس و کار نیستم. نمیدانم کدام شاعر میگوید بهشت را بهشتهام، بهشت من علی بود، نمیدانم این کلمات چقدر اغراق آمیزند که در نجف از نو متولد میشوی، نمیدانم چند نفر درطول تاریخ بر بن جانشان حک شده انت ولیی فی الدنیا و الاخرة یا علی، نمیدانم چه سرّی در کار است که در این حرم که به لحاظ ابعاد فیزیکی بسیار کوچک است، جان جز با فراخنا و گشودگی و بیمرزی مواجه نمیشود.
تنها میدانم که اگر روزی کسی را ببینم که به انتها رسیده و هیچ کوره راهی برایش باز نیست، یک توصیه برایش بیشتر ندارم، به نجف برو و به سمت بارگاه امیرالمومنین حرکت کن.. همین.. Âyine tuttum yüzüme, Ali göründü gözüme
- ۹۴/۰۲/۱۲
باب الشکوه به چشم من هم آمده , فکر کنم از باب های داخلی بود که به صحن شریف می خورد نه درهای اصلی . ما از باب القبله رفت و آمد میکردیم و در همان مسیر به چشمم آمده ..
+ ممنون ...