نادیدن ِرویت
دردهایی هست کلمه نشدنی، دردهایی هست خاموش، بیصدا، آمیخته میشود با جان و پیر میشود با تن. اینکه مامان گیلان، که از حافظهاش اندکی اینجا مانده، هر روز خدا سراغ سالی را میگیرد و هرروز بدون استثنا سفارش ناهارش را به فاطمه خانم میکند، درحالی که سالی دو سال تمام است که از ایران رفته، ولی هیچ اسمی از مغ افسر نمیبرد، یکی از همین دردهاست، که آدم درمیماند کدام گوشه دل تنگش آنقدر بزرگ شده که گنجایش پذیرش آن را پیدا کرده. اصلا آدم دلش میخواهد تا خود ابد همه غصههای دیگر را کنار بگذارد و در همین یکی سفر کند.
اینکه مامان گیلان با آن همه ظرافت و زیبایی و ادب و مادرانگی حالا اسمی از افسرش، آن نازنینترین، نمیبرد، اینکه حالا مغ افسر کجاست، میهمان امیرالمومنین است، در خاک سرد کاشان آرام گرفته، یا مواج در صدای مادران قصهخوان، بین زمین و آسمان معلق مانده، اینکه لبخندهای همیشگی و بینظیرش کجای این جهان ثابت مانده، هنوز قامتش خمیده بارهاست یا جان لطیفش سبک و پران رهاشده، چه برسر فروغ ابدی آن چشمها آمده، این که سالی حالا چه حال و روزی دارد و دلش کجاها دوردور میزند، لبخندهای همیشه به پهنای صورت میراث افسرش را کدام بختیاران دریافت میکنند، نگاههای زیبایش را به چه چیزهایی میدوزد، صدای خندههای عزیزش با که تقسیم میشود، آن همه رنج چه بر سر جان با جهان درهم تنیدهاش آورده، دل دریایش کدام برهوتها را آبادان کرده، شمع روشن قلبش برای شب تاریک کدام غارها روشنایی برده، این که، این که من، این همه از او بیخبرم، این که این قدر از بودنش محرومم، این که من آدم تلفن و ایمیل و وایبر و رابطه مجازی نیستم، اینکه روزه سکوتم دارد دوساله میشود، اینکه هنوز عزادار رفتن مغ افسرم و اینکه زیر بار هجرت سالی هر روز خم میشوم هم از همین دردهاست.
همه میدانند که ویولتا نزدیکترین دوست تاریخ زندگی من است، از هفتاد و هشت تا همین حالا، ولی فقط خودم و ویولتا میدانیم که من زیباترین لحظههای رفاقت را با سالیای زیستمکه تازهترین دوستم بود. پاییز هشتاد و هفت، با ویولتا آمدند دم در شرکت، اولین بار که دیدمش، بار بعد به گمانم زمستان همان سال بعد امتحان جی آر ای بود که باز سه نفره آمدیم سمت آونگ و گپمان به جایی رسید که من همان روز چند کتاب نیمه پنهان کتابخانهام را که سالی نخوانده بود، امانت دادمش. بار بعد را یادم نمیآید دیگر، از همانجا به بعد و خیلی خیلی زود شد رفیق.
البته که سالی به طرز هولناکی خونگرم بود و من اندکی رفیقباز، ولی داستان اینها نبود، انگار آب و گل این دختر یک طور معجزهواری به سرزمین آشنایی تعلق داشت. هنوز نمیدانم سببساز این رفاقت چه در سر داشت، بعضی وقتها فکر میکنم مرهمش بود در مرارت جانکاه غیبت ویولتا، گاهی فکر میکنم رحمتش بود در چاهترین برهه زندگیم، بهار هشتاد و هشت تا تابستان نود و دو، نوشدارویش بود برای آن برهه سه ساله غارنشینیم که سالی تنها منفذ ارتباطم با دنیای بیرون بود، مینشستیم روبروی هم در سکوت، گاهی فقط نگاه میکردیم هم را، گاهی قطره اشکی سرازیر میشد، گاهی رودخانهای جاری میشد بینمان، گاهی هم کلامی پلمان بود، گاهی صبح تا شب در خیابانها راه میرفتیم و شاید ده کلمه بینمان جابجا میشد، گاهی شب تا صبح حرف زدنمان بند نمیآمد، چقدر همسفری، چقدر همصحبتی، چقدر نگاه و چقدر همدلی خاموشانه با او زیسته شد.
اینکه در آن مصیبت، روزهای کاشان و نصف شبهایش، مسجد جامع نطنز و فهرج، هشتاد و هشت و تکتک روزهای بعدش، محرمهای بیحاجآقا امجد، شبهای یخ زده قدرم، سهمگینترین سکوتهایم، یزد و قزوین و کندلوس و مصر و جندق و کاشمر و خرانق و نیشابور و سرولات و تهران همراهترین بود و بعدش در نبودنش همنفسم ماند، آن تلفن که خبر رفتن صاعقهوار مغ افسر را داد، آن نیمشب پشت بیمارستان، آن لحظه که امحنه آمد، آن لحظه که سالی دست امحنه را بوسید و چیزی در من ترک برداشت، همه روزها و شبهای بعدش، همه اشکهای فروخورده، سالی خانم خوب و معنوی گفتنهای استاد شهریار، عمو سعید و خاله آسیه گفتنهای سالی، دوست شدن تند و زیادش با تکتک دوستهای من، هشت ساعت بجنورد تا آلند تا تهران شانه به شانه فرزان جان و گلریز و من چهارتفری عقب آن پژو، همه نالههای در گلو مانده، یخ زدنهایمان زیر کیسه خواب فرمایشی سالی، جاده کاشان-تهران، رفتن ویولتا، برگشتش، همه دوباره رفتنهایش، انور ابراهیم یکی در گوش او یکی در گوش من، ایمان رفتنهایمان، اینکه تا سه ماه بعد از مغ افسر، هربار هم را دیدیم سکوت کردیم و حتا سلام نگفتیم که بغضمان نترکد، بعد به جایش بغل میکردیم هم را و باز آخرش اشکمان در میآمد، آن همه دقیقه و ثانیه در سفر و حضر و گرمابه و گلستان و خانه مامان گیلان که با سالی جاودانه شد و به ابدیت پیوست، که رفیق ترین بود، رفیق ترین. اینکه سالی هیچ راهی برایش باز نبود جز رفتن و همه چیز به کنار، همان یک ببخشید خالی که وسط خداحافظی آخر از دهانش بی مقدمه و موخره بیرون پرید و هردومان خودمان را به نشنیدنش زدیم، به خداوندی خدا از همین دردهاست که یک اقیانوس رنج و یک کهکشان زیبایی میپراکند.
- ۹۳/۱۲/۱۰