مهر اول
آذرماه بود یا آبان، هیچ یادم نیست، یک جمعه بود، نه، شنبه بود، نه چه میگویم همان جمعه شب بود، تبدار بودم، تبدار آن ملاقات غریب و نامنتظره. میخواستم به رسم همه چند سال گذشته برای کنکور یک رشته پرتی ثبت نام کنم و دوباره تا یک هفته مانده به امتحان به روی خودم نیاورم که ثبت نامی هم در کار بوده و بعد تصمیم بگیرم که سر جلسه امتحان حتا نروم و بعدش هم بگویم من را چه به درس خواندن رسمی و اکادمیک، دوباره تا هشت نه ماه بعد که باز آبان یا آذری بیاید و باز روز آخری و باز یک رشته بیربط دیگری و باز و باز و باز قصه تکرار شود.
این بار انگار ورق برگشته بود، نمیدانم چرا. آن ملاقات جمعه عصر که بالذات میبایست یکبار برای همیشه باشد تبدیل شد به دعوت عجیب همراهی یک سفر که قرار بود صبح فردایش شروع شود و من در سکرات ماندن یا رفتن بودم که یادم افتاد که مهلت سنت هرساله است و من اگر بروم سنت زمین خواهد ماند و خلافآمد عادت خواهد شد. دقیق آن نیمهشب را یادم هست، تند و سریع و بیقرار دست به کار شدم. الهیات گرایش ادیان و عرفان؟ نه، تهش من آدم کنار آمدن با سیستم چادر اجباری نیستم. مطالعات جهان، فلسطین؟ یا شاید مصر؟ خیلی جذابند، ولی نمیدانم. زبان شناسی؟ وسوسهام میکند ولی نه. علوم سیاسی؟ جامعه شناسی؟ نه، سالهای پیش امتحان شدهاند و در تلهی سنت ناکام ماندهاند. فلسفه؟ بد نیست، نمیدانم، واقعا نمیدانم، راستی چرا واقعا نمیدانم، مهم نیست، وقت نیست، آخر داستان که نوشته شده، چرا سختگیری؟ این تب چرا هی بالا میرود.
این بار هم موبه مو به سنت عمل کردم. با یک تفاوت، رفتم سر جلسه. قصه هم از این قرار بود که به خاطر برف امتحانها یک هفته عقب افتاد و در آن یک هفته خیلی اتفاقی امحنه متوجه شد که من ثبت نام کردهام و در موعد مقرر خرم را چسبید که راهی امتحانم کند، احتمالا به این نیت که ببینم هیچ مرده حلاجم و درس عبرتی شود یا شاید بهانه و نقطه شروعی برای بار بعد. اول مقاومت کردم و بهانهتراشی که محل امتحان نزدیک نیست و زمین گرد است و خواب جمعه صبح حیف است که هلاک شود و فی الواقع چرا جفا به سنت هرساله، چرا بیوفایی؟ جدیت و اصرار او و بیتوانی خودم را که دیدم تسلیم شدم. گفتم راه دوری نمیروم، انگلیسی و عربی را میزنم و برمیگردم سر خانهی اول خودم و خبر نداشتم که درحال تیشه به ریشه زدنم. سنت مختومه شد.خیلی هم الکی. به همین مسخرگی و ناباورانگی که یک روز صبح به جای خوابیدن یا زل زدن به سقف جان کندم و از جا کندم. قصه از دور خارج شد و من را بعد از این همه سال درس و مدرسه دار کرد.
حالا ساعت زنگ خورده است و اول مهرماه است. اول مهرماه یک هزار و سیصد و نود و اندی است و من درحالیکه بار آن سنت چندساله را زمین گذاشتهام، سبک نیستم و هنوز باردارم. بار همهی تاریخ سنتم، همهی سکوتهایم، همهی سفیدی سقفهایی که ساعتها چشم دوختهام بهشان و همهی تاریکی داخلی پلک چشمانم، بار همهی این سالها و همهی رویاها و ناامیدیهایم، همهی سردرگمیها و پریشانیهایم، بار تک تک ثانیههای آن دیدار کذا و آن سفر خانمانبرانداز و بعدش و بعدترش، از همان آبان، یا آذر، تا خود همین امروز، بار همهی خشکی جانم و همهی سیلابهایم جمع شده اند و غمبرک زده اند وسط سینهام.
نشستهام بیپناه، مثل زنی که وضع حمل کرده و حالا نوزاد در دستانش است ولی خبری از شوی نیست، مستأصل زل زدهام به این بچه بیپدر در دستانم و این کاسه پرشده از ملغمهی یکعالم بار در دلم و ماندهام که این احساس چیست که پیچیده در تن و جانم.
باورش سخت است که آدمیزاد حتا برای وداع سنتهای محنتبارش هم غمگساری کند؟
- ۹۳/۰۷/۰۱