- ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۰۲
- ۲ نظر
گویند عشقی که به کودکی افتد با پیری برنخیزد..
من خرج عن ماله کلّه لللّه فامامه ابوبکر
و من خرج عن بعضه و امسک بعضه فامامه عمر
و من اخذ و اعطی و جمع لللّه فامامه عثمان
و من ترک الدنیا لاهلها فامامه علی
و کل علم لایؤدی الی ترک الدنیا فلیس بعلم
شیخ ابوبکر شبلی
راهها به الله بیشاند از عدد نجوم آسمان، من در آرزو و طالب و نیازمند یکی از آن، و نمییابم.
منسوب به شیخ ابوالحسن مزین | طبقات الصوفیه
سلام به حنه عزیزم،
امیدوارم خوب و خوش باشی، کیفت کوک و دنیا به کامت باشه.
من هر سال همه جا اعلام میکنم که ۲۵ شهریور بهترین روز دنیاست... شاید خودت ندونی ولی بودنت نعمتیه تو زندگی اطرافیانت. داشتنت یکی از ارزشمندترین داشتههای زندگیمه. انقدر که از بودنت خوبی نصیبم شده یه وقتایی به خودم میگم "حواست هست که چقدر خوششانس بودی که روز اول دانشگاه به حنه برخوردی؟"... دوست دارم خیلی و امیدوارم به تمام آرزوهات برسی. امیدوارم خدا همیشه راه درست و راه منتهی به خوشبختی رو سر راهت قرار بده. اما دنیا همونقدر باهات مهربون باشه که تو با دنیا مهربونی. زادروزت مبارک عزیز دل ♥️
تهمینه | شانزدهم سپتامبر
امروز دل و قلوه بود که در تیراژ بالا و به شیوهای بسیار آکادمیک بین اساتید و بنده در آمدوشد بود. اما اینها همه مرهمی بر روان پریشان و سوختهی من نبود.
اون ماهای آخر یه بار سالی گفت یعنی دیگه لباساتو نمیبینم؟ دیگه این پیرهن پوستپیازیه رو نمیبینم؟ لباسای جدیدتو.. گفت دلم تنگ میشه برا دیدن لباسات. شاید حوالی یه ظهر بود مثلا طرفای خیابون طالقانی.
به لطف دعای خوبان، امروز بالاخره بعد از گذشتن دو روز و سه شب از آن شوک عصبی بیسابقه و سپری شدن لحظههایی بسیار سخت، روانم قدری آرام گرفته و آن ضربه روحی شدید به اندوهی قلبی تبدیل شده است. واکنشهای هیستیریک و مازوخیستی بسیار آزاردهنده و طاقتفرسای ذهن و جسمم کمرنگ شدهاند و به جایشان بغضهایی آمدهاند که گاهی میچکند. خدایا سپاس که اندوه را آفریدی.
لطفا وقتی به کسی که گوشی هوشمند ندارد، میرسید اخبار کانالها و فلانها را ندهید. لابد دلیلی داشته که خودش را از این فضا دور کرده. خبر میدهید که چه؟ حالا خبر به جهنم، سر جدتان عکس نشان ندهید. دو ساعت است که با یک عکس مثل یک هیستیریک روانی دارم به خودم میپیچم. تمام بدن و صورت و چشم راستم پر از سوزن است. به خدا چهار بار این بلا سرم بیاید بعید نیست کارم به تیمارستان بکشد. سرتاپای مملکتتان را ظلم برداشته. امشب برای اولین بار لعنت کردم مسبب اصلی را. دور نیست آه اینها همهمان را به آتش بکشد. من توان ندارم. اعصاب و جسم و روان ندارم. ولم کنید. میخواهم در بیخبری خودم بمیرم. شما هم خوش باشید با این ظلمها و گوشیها و نتورکها و مملکت به فنا رفته گل و بلبلتان.
دلم گرفته است. یک مسجد متروکه میخواهد. دلم سالی را میخواهد. صبحها کافرم. غروبها ایمان در دلم ولوله میکند. همه این ماهها زیر یک بار شدید بودهام. مثل یک نوار نخ که آنقدر هی کشیده و هی جمع شده که دارد از دست میرود. نفسم تمام بازیهای ممکن و غیرممکن را در این چند ماه سرم درآورده. روزی چندبار خودم را لعنت میکنم که چرا خواستم زبان کثیفم را راجع به عرفا باز کنم. از امروز یک هفته وقت دارم که متن رساله را به دست استادم برسانم. هیچ خری در زندگیم نیست که حقیقتا این روزها خدا را شکر که نیست، باری اضافه. ویولتا لابد باز از دستم دلخور است که هیچ خبری ازش نیست. پنج شش ماه است که برنامه ریخته من اواخر سپتامبر سمتش بروم و بعد برویم جادههای شرق اروپا را با یک ماشین درنوردیم. من؟ حتا وقت سفارت هم نگرفتهام و انقدر بیشعورم که خفه خون هم گرفتهام. هفت سال لوزان بود من هر روز یک سفری بودم و نرفتم پیشش. یکی دو سال قهر بود با من. اروپا را دوست ندارم. لااقل در این برهه از زندگیم. با احوالم نسبتی ندارد. من الان دوستی میخواهم که در نپال یک مزرعه داشته باشد و یک کلبه وسطش یا یک خانه سفید وسط خالی یک مراکش. من را چه به تمدن گور به گوری. من نمیخواهم جایی باشم که آدمها به چشم کلهسیاه نگاهم کنند، ولو به عنوان مسافر. از علم متنفرم و از جهان متمدن. از همه دنیا و ایران که حلب عزیزم را به فنا بردهاند. دلم میخواست الان نماز مغربم را وسط آوارهای یک مسجد در سوریه میخواندم. بعد یک تکتیرانداز از یکی از طرفهای درگیری به خیال اینکه من از آن طرفیها هستم یک گلوله حرام قلبم میکرد. نه دلم میخواست تکهتکهام میکردند. با تانکی چیزی از رویم رد میشدند و سلول سلولم نهایت درد را میچشید. هزار بار جان میدادم تا بمیرم. با تهران نسبتی ندارم. از این شهر که به زبانی غیر از زبان من زندگی میکند گرفتهام. از کوچه اختر که غصه به دلم میپاشاند. حالم از همه چیز به هم میخورد. بیشتر از هر چیز از خودم. دلم فقط یک سالن خالی سینما میخواهد و فیلم آژانس شیشهای روی پرده. و زار زار گریه. که چرا اینطوری شد. چرا اینطوری شدیم. چرا اینطوری شدم.
پیر طریقت گفت: الهی تو دوستان را به خصمان مینمائی، درویشان را به غم و اندوهان میدهی، بیمار کنی و خود بیمارستان کنی، درمانده کنی و خود درمان کنی، از خاک آدم کنی و با وی چندان احسان کنی، سعادتش بر سر دیوان کنی و به فردوس او را مهمان کنی، مجلسش روضه رضوان کنی، ناخوردن گندم با وی پیمان کنی، و خوردن آن در علم غیب پنهان کنی، آنگه او را به زندان کنی، و سالها گریان کنی، جبّاری تو کار جبّاران کنی، خداوندی کار خداوندان کنی، تو عتاب و جنگ با همه دوستان کنی.
میپندارند که دارند، باش تا پرده بردارند!
این موسیقی را بشنوید و ببینید چطور یک صدای زنانه میتواند در مرزهای زنانگی و مردانگی خود را ادا کند. آنجا که متصف به صفت انسانیست اما تنها به واسطه ویژگیهای طبیعی، رنگ زنانه دارد. بی نمایش آن زنانگی که متعلق به یک نفر است نه همه عالم. در حریم خصوصی آدمها معنابخش است نه کف خیابان. آنقدر این نقطه مرزی است که ممکن است یک لحظه دربمانیم که این صدا، صدای یک زن است یا یک مرد. اگر فیروز را کنار بگذاریم که جایگاهش برای من با هیچ خواننده زنی عوض نمیشود. این صدا و صدای النی کارایندرو ایدهآل من از خواندن است. اگر مشق خواندن میکنم، از طلبی نشسته در پس جانم است که رسیدن به چنین افقی را انتظار میکشد.
Motel Suicide
Megumi Satsu
Silicone Lady
گفت موسی را : غریبی، و من وطن تو.
طبقات الصوفیه خواجه عبدالله انصاری
ابوسعید
خدری رضی الله عنه گوید پرسیدند پیغمبر را صلی الله علیه از فاضلترین
جهاد، گفت: کلمة عدل عند سلطان جائر؛ کلمه حق، پیش سلطان ستمکار گفتن، و
اشک از چشم ابوسعید فرو ریخت.
واقع این است که صدق یک فریضه دائمی است و نه یک فرضِ گاهگاهیِ منوطِ وقت. معرفت، کمترینش، از تو میخواهد که صادق باشی - آن سفارش به عمل درنیامدهای که پولونیوس به لهیرتیز میکند: به خویشتنِ خود راستین میباش.
قاسم هاشمینژاد | پیشگفتار رساله در تعریف، تبیین و طبقهبندی قصههای عرفانی