- ۲۹ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۵۵
- ۰ نظر
دیشب خواب دیدم رفتیم نجف و هواپیمامون درگیر یه انفجار تروریستی شده!
البته ما انگار میدونستیم از قبل
و چون نمیخواستیم توی روال طبیعت خدشه وارد کنیم منتظر بودیم که منفجر شیم!
مریمانا | امروز
دیشب خواب دیدم رفتیم نجف و هواپیمامون درگیر یه انفجار تروریستی شده!
البته ما انگار میدونستیم از قبل
و چون نمیخواستیم توی روال طبیعت خدشه وارد کنیم منتظر بودیم که منفجر شیم!
مریمانا | امروز
ببین من بهترین پیشنهاد که یه پسر ممکنه تو تهران بهت بده رو بت میدم. بیا سه چار هفته دیت کن با من.
تو این مدت ده جا میریم با هم. کارتینگ رستوران بولینگ سینما. بعد اگه خوشت اومد تازه رابطه رو شروع میکنیم.
ببین از سادگیت خوشم اومده. خیلی وقته دختری ندیدم ناخناش مصنوعی نباشه. ازون ساده اوسکلا نیستی. خوش استایلی.
بیا این سه هفته رو امتحان کن. اصن اگه خوشت نیمد دوست معمولی باش.
به خدا اگه ساعت سه نصفه شب زنگ بزنی تو جاده چالوس بنزین تموم کردی تمبونمو میپوشم میپرم تو ماشین میرسونم خودمو!
ببین. نه نیار.
]بیرونی، عصر، حوالی میدان آرژانتین[
حنه جونم
بارون همیشه منو یاد شما میندازه
خواستم بگم به یادتم
:*
دختر جوان دستیار دندانپزشک | الان
دارکوب – بازی خوب سارا بهرامی و بازی کوتاه بازیگر نازنین سینمای ایران جمشید هاشمپور تنها مزیتهای فیلم نیستند. صحنههای جذاب فیلم کم نیستند و در بعضی لحظهها عمق و لایههایی از احساس انسانی تصویر شده که تقریبا بینظیر است. بهروز شعیبی و سینمای قصهگوی متواضع و فروتنش به دلم مینشیند. اما ضعفهای فیلمنامهای دارکوب مانع از آن میشد که فیلم آن درخشانی که میتوانست شایستهاش باشد را نمایان کند.
کامیون – ریتم کند بود و قصه پر از کلیشه. سعید آقاخانی اما دارد بازیگر درست درمانی میشود.
لاتاری – خوشریتم و ایرانیپسند. به جز سه چهار دقیقه اول فیلم که انگار دمنکشیده است. بازیها تقریبا خوب است. بازی هادی حجازیفر (حسین شریعتمداری؟) دارد تکراری میشود. اما هنوز جذاب است. جواد عزتی عالی است. نادر سلیمانی و علیرضا استادی هم. روی کاراکتر حمید فرخنژاد کار نشده و به اصطلاح شخصیتش در نیامده است. کارگردان به لحاظ تکنیک نسبتا باهوش و موفق است. اما فیلمهایش از یک چیزی مثلا از جنس حکمت و خرد هنوز به شدت دور است و چیزی از این جنس که کارگردان نشسته برنامه ریخته که چطور روی ذهن من مخاطب اثر بگذارد باعث میشود که گارد سختی در من ایجاد شود. ضمن اینکه با ایرانیبازیهای فیلم و دست گذاشتن روی عربستیزیاش به شدت مشکل دارم.
سرو زیر آب – بدِ مخاطب گاوپندار. ایده بد نبود اما به کلی ذبح شده بود.
تنگه ابوقریب – شاید ده سال هم بیشتر گذشته باشد از آن شبی که فیلم اول بهرام توکلی پابرهنه در بهشت را دیدم. فیلم را زیاد یادم نیست. اما آن شب و احوالم از خاطرم نرفته است و آن کلام که فراری بود از به کلام درآمدن و پنهان شده بود پشت تصاویر شب فیلم. تنگه ابوقریب نه به آن شدت و قوت و نه با آن رمزآلودگی اما نگاهی از همان جنس دارد که با ذائقه من سازگار است. موسیقی به خوبی به ساختن احوال فیلم کمک کرده است. جنگ از یک جایی به بعد شبیه خواب میشود و این صحنههای خوابگون برای من کار میکنند. بازیها تقریبا خوب است به جز مهدی پاکدل که هر جا هست فضای فیلم را تصنعی میکند با بازیهای ضعیفش. بازی جواد عزتی، نوجوان فیلم و امیر جدیدی (به استثنای موج گرفتن) خیلی خوب است. فیلم در همراه ساختن مخاطب موفق است. سالن اصلی آزادی پر است به اضافه کف و نفس از دل کسی تا آخر تیتراژ درنمیآید. اسم شهیدان که روی پرده میآید همه سالن برای بار دوم دست میزنند و بهرام توکلی نشان میدهد که میشود بیشعارزدگی و بهرهبرداری سیاسی و سوء استفاده، فیلمی از جنگ پس از قریب به سی سال ساخت که به دل مخاطب راه پیدا کند.
چهارراه استانبول – تقریبا مطابق پیشبینی بود. ترکیبی که این کارگردان بلد است از این تیم بازیگری و موضوعات روز دربیاورد. که خب سلیقه من نیست. اما خداوکیلی کاش مهدی پاکدل با بازیگری خداحافظی کند.
سوء تفاهم – با توقع پایین نشستم پای فیلم آن قدر که بد شنیده بودم اما به نظرم فیلم بدی نبود. شاید وسطهایش قدری روی مخ میرفت اما تقریبا با بازی ذهنی فیلم همراهی کردم. به نظرم ایده اصلی قصه جالب بود اما کم بود. یعنی باید شاخ و برگهایی اضافه میشد یا زمان کوتاهتر میشد یا ایده اصلی عمیقتر کاویده میشد.
به وقت شام – برای من نقطه اوج کارهای حاتمیکیا آژانس شیشهای است و هیچکدام از فیلمهای بعدش به پای این فیلم یا کارهای خوب قبل این فیلم نمیرسند. البته روبان قرمز و به رنگ ارغوان و ارتفاع پست را با شدتهای متفاوت دوست دارم. اما رسما از به نام پدر به بعد ارتباطم با کارها اصلا شکل نمیگیرد (به استثنای بادیگارد و گزارش یک جشن). به وقت شام برای من یک فیلم صرفا اکشن است که هیچ کاری، نه به لحاظ حسی و نه فکری، روی من انجام نمیدهد و اصلا هیچ ارتباطی با این فیلم برقرار نمیکنم. گرچه این چند روز دیدم که خیلیها فیلم را دوست داشتند. نمیدانم. سخت است برایم که حاتمیکیا سرپا و سرحال باشد و احوال کارهایش این قدر از من دور باشد.
شعلهور – خوب. خوب. بسیار خوب. تقریبا با لحظه لحظه فیلم زندگی کردم. به گمانم فیلم در ادامه مسیر فیلم رگ خواب بود و بیشتر از اینکه قصه و داستان مورد تمرکز باشد، سیر درونی یک شخصیت مورد توجه بود. همه عوامل و قصههای بیرونی و جغرافیا و موسیقی هم در خدمت راهگشایی برای این سفر درونی سخت قرار گرفته بودند. با اینکه به واسطه زنانه بودن شخصیت فیلم رگ خواب، همدلی بیشتری با آن فیلم داشتم، اما با شعلهور به چشماندازی از ساحتی از احوال انسانی قدم گذاشتم که برایم تازه بود. به نظرم بسنده کردن به "حسد" به عنوان مضمون اصلی فیلم، فروکاستن سپهرهایی از درونیات آدمی است که فیلم ما را در آنها راه میبرد و به گمانم شعلهور حتا از رگ خواب هم فیلم موفقتری از آب درآمده بود. انتخاب امین حیایی با آن بازی فوقالعاده برای شخصیت اصلی بسیار دقیق و هوشمندانه بود و بقیه بازیها هم خیلی خوب و یکدست درآمده بودند. وقتی اینها را بگذارم کنار این دو موضوع که فیلم در منطقه مورد علاقه من یعنی بلوچستان فیلمبرداری شده بود و موسیقی فیلم همکاری بسیار موفق دیگری میان تیم سهراب پورناظری و همایون و حمید نعمتاله و آغشته به موسیقی جذاب بلوچی و صدای بینظیر نصرت فاتح علی خان بود، میتوانم پی ببرم که چطور شعلهور توانست در دقایق پایانی من را دچار چنان شوریدگی و بیقراری کند که برای لحظاتی تنگ بودن قالبم برای جانم و ادراک لمحهای از افق متعالی حقیقت به من چشانده شود. دست مریزاد آقای نعمتاله.
مغزهای کوچک زنگزده – فیلم، فیلم من نبود. یعنی من را همراه خود نمیکرد. درگیر نمیشدم. پنجره تازهای به واقعیت یا خیال برایم باز نمیکرد. اما به لحاظ تکنیک و فرم و دغدغه، فیلم محترمی بود.
زنانی با گوشوارههای باروتی – موضوع فیلم جسورانه و جذاب است. موسیقی همراهی با فیلم را تسهیل میکند. فیلم خستهکننده نمیشود. اما به نظرم پایان خوبی برای فیلم انتخاب نشده است و شاید اگر در لحظه و صحنه دیگری و با خلق احوال دیگری فیلم به پایان میرسید، اتفاق بهتری در احساس و ادراک مخاطب رخ میداد. ضمن اینکه به نظرم موقعیتها، قابلیت بهرهبرداری عمیقتر داشتند و من دایما منتظر بودم که با لایههای پنهانتری از ماجرا در مصاحبههای نور با خانوادهها روبرو شوم. اتفاقی که در یکی از صحنهها در ملاقات با خانوادهای که تعلق خود به داعش را کتمان نمیکنند تا حدی رخ میدهد. به هر حال برای منی که در یک دهه گذشته به نوعی درگیر مسایل خاورمیانه بودهام، نفس پرداختن به موضوع خاورمیانه و ارایه تصاویر مستند از اوضاع به بیننده ایرانی ارزشمند است و جای قدردانی دارد، چراکه نگاه به شدت سیاستزده و غیردقیق ما به موضوعات خاورمیانه بسیار نیازمند اصلاحی است که از دل دیدن تصاویر واقعی برمیآید.
بمب – خب واقعیت این است که اصل مشکلم با فیلم به این برمیگردد که همه اجزای فیلم به نحوی برایم غیراصیل بودند. شاید کپی از سینمایی که محبوب فیلمساز است و سعی در نزدیک شدن به آن سینما. فیلم به لحاظ بصری برایم جذابیت داشت و من معمولا کارهای آقای کلاری را خیلی میپسندم. موسیقی فیلم هم متعلق به یکی از دوست داشتنی ترین آهنگسازهای زندگی من النی کارایندرو و بالطبع بسیار زیبا بود با این وجود به ذائقه من بعضی جاها روی فیلم ننشسته بود. در مجموع فیلم را خیلی دوست نداشتم. گرچه یک بار دیدنش تاحدودی برایم لذت بخش بود. اما از آن فیلمها نبود که بخواهم دوباره ببینمشان.
مصادره – لابد خودم مقصرم که وقتی چنین رابطه خرابی با کمدی دارم و اساسا با این ژانر خندهام نمیگیرد به تماشای چنین فیلمی میروم. کارکرد اصلی فیلم که در مورد من کار نمیکند، بقیه حرفها را هم که خب همگی میدانیم و شنیدن دوبارهشان دستکم برای من لطفی ندارد. بازی عطاران را اما در مجموع دوست دارم.
نازنین من دیشب چهار ساعت با هم حرف و حرف و حرف زدیم اما هنوز یک تریلی حرف توی سرم مانده که گذاشتمشان یک عصر سر صبر وقتی کنارم نشستهای برایت مزه مزه کنم. شاید با اشکهایم پای کلمهها را هم تر کردم اما به هر صورت شکی ندارم که در همان فاصلهی کمتر از کسری از ثانیه که حرفها از دهانم درمیآید، جایی در جان تو بی هیچ سوء تفاهم و لنگی، به تمامی دریافت میشوند. اگر آن عصر طلایی را خدا قسمت کند برایت شرح خواهم کرد بخشی از تجربه این سالهایم را با هستی. تجربهای که در بود و نبود تو شکل گرفت. تو نبودی و نبودنت بی سوزنی اغراق آخرت پدر در بیاری بود. با این وجود لایهای از حضورت همیشه بود و سایهای از جان تو بیشتر وقتها حاضر بود. هر بار فیلمی دیدم، کتابی خواندم. آدم غریب عجیبی کشف کردم یا آدم غریب عجیبی آمد سر صحبت را با من باز کرد. در هر جادهای که غروب شد. هر نتی از موسیقی مکس ریکتر که شنیدم. هر لباسی که ساختم. هر فکر و ایدهای که به سرم زد. هر جا توقف کردم. تو انگار کنار من ایستاده بودی و نتیجه اینکه گفتگوی درونی من با تو در این پنج سال حتا به اندازه یک روز هم تعطیل نشد. تو به نرمترین و شیرینترین شیوه ممکن که خاصیت توست در من رخنه کردهای و این بود و نبودِ همزمان، بزرگترین تناقضی است که منِ این سالها دارم در رابطه با تو تجربه میکنم. مثلا همین دیشب به طرزی غیرعادی انگار نشسته بودی روبرویم و حرف میزدی. خیلی نزدیک بودی و خدا وکیلی هیچ جوره نمیشد با این واقعیت که الان ته دنیایی کنار آمد. اما خب همزمان نبودی. نمیشد سر سکههای بیستوپنج تومانی که برای صاف کردن دنگ و حساب همیشه مصر به جابجا کردنشان بودی دعوایت کرد و جهان بازی دستهایت با قاشق و لیوان روبرویت را کم داشت. سالی جانم یک خلیج حرف اینجا در دلم ماوا گرفته که هیچ گوشی شنواتر از گوش تو در جهان برایشان سراغ ندارم. اسکایپ و هزار زهرمار دیگر هم جای یک ثانیه نفس کشیدن در فضای حضور تو و دیدن روی ماه تو و جای یکی از بغل کردنهای تو را نمیگیرد. به تکنولوژیها بگو بتازند و هر روز ابعاد و جزئیات جدیدی از مجاز را در جهان بیافرینند. بگذار مرزهای دانش هر روز درنوردیده شود. همهشان روی هم جای یک آن از ادراک حضور جان مومن تو را نمیگیرند و هیچ کدام به قدر ارزنی بودنت را که حجتی آشکار و ملموس بر رحمانیت اوست نمایندگی نخواهند کرد. میخواهم بگویم اینجا بیابان را اگر سراسر شب گرفته باشد، تو برای من تا ابد زیر آن نور زیبای شمسا میدرخشی.
f
-Path 17 -before the ending of day
Max Richter
2015