- ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۱۳
- ۲ نظر
عازم سفری شدم هزار فرسخی، بیهیچ رهتوشه. میگفتند آنکه بر این کهنهعصا تکیه زده، در یکی مهتاب نیمهشبان به عدم پیوسته است. نخستین سالِ «جوکیو» بود؛ پاییز، ماهِ شبِ هشتم. چون کلبه ویرانام را بر کناره رودخانه ترک میکردم، آوای باد سوزِ غریبی داشت.
استخوانهای پریدهرنگ در خاطرم،
باد میشکافد
بدنم را تا قلب
روزنگارههای استخوانهای پریدهرنگ در مزرعه | ماتسوئو باشو | پاییز هزار و ششصد و هشتاد و چهار