- ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۰
- ۲ نظر
جنوب رفتم. جنوب رفتم نه که تاریخ فنیقیه یا طبیعت و دریا را ببینم -که البته همه اینها به جای خود برایم مهم بودند-، رفتم که نسبتم را با سرزمینی پیدا کنم که از نوجوانی به واسطه دکتر چمران و امام موسی به جغرافیای جانم ملحق شده بود و بعد سیدعباس موسوی با آن چشمهای زیبا و لحن و صدای گیرایش جانم را بستهاش کرده بود و بعدتر حضور غادة دلم را بندیش کرد. جنوب رفتم که مردمش را لمس و حال و هوایش را درک کنم. جنوب رفتم و خب ته ته جانم اشتیاق دیدار غادة بود، که اولین تصویر من از جنوب لبنان و صور، تصویری بود که غادة از صور برایم ساخته بود، تصویری از صورِ بیست و هشت سالگیش که با خود سالها حمل کرده بودم.
از همان روزهای اول آمدنم به لبنان پیگیر فرصتی برای این سفر بودم، که قبلتر هم نشده بود جنوب را ببینم. هر هفته که فریتز نظرخواهی میکرد برای سفر آخر هفته به جنوب رفتن رای میدادم و با این که خود فریتز هم به شدت جزو طرفداران این گزینه بود هر بار به دلیلی گزینهی دیگری نهایی شد یا سفر ملغی شد. حتا جور نشد با سیلویا که قبل برگشتنش خواست برود صور و وسایلش را بیاورد همراه شوم. روزهای آخر پروژه نزدیک میشد و من جنوب نرفته بودم و این باری بود بر دلم. این شد که با اینکه بسیار سختم بود هماهنگ کردم که چند روز آخر کارهای من را آلیس-خدا خیر فراوان دهدش- پیگیر شود تا من جنوب نرفته از لبنان نروم. قسمت بود یا چه نمیدانم، ولی از خدا پنهان نیست که از اولش هم ته دلم این بود که تنها بروم. میخواستم اولین بار در خلوت و سکوت و تنهایی صور را ملاقات و کشف کنم و با اندک فراغ بالی دنبال غادة بگردم.
عصر روز اول رفتم مدرسه جبلعامل، هم به این نیت که در هوایش دقایقی تنفس کنم و هم به این نیت که کسی را پیدا کنم که ردی از غادة داشته باشد. در مدرسه دخترانی دبیرستانی با مانتوهای زیتونی و روسریهای سرمهای برای دوره تابستانی جنبش امل اردو زده بودند و خانمهای جوانی با لباس های یک شکل که مربیشان بودند انگار. اینطور که به من گفتند ظاهرا میبایست برای بازدید، آن هم معمولا به صورت گروهی، هماهنگی از طرف ارگانی صورت میپذیرفت. خانمهای جوان مربی سفت و سخت ایستاده بودند که حضور این چنینی و بیمجوز امکانپذیر نیست و من کمی عصبانی و در گیرودار سوال از چرایی این رویه بودم که ماشین پسر رئیس موسسه وارد شد. مازن با یک سوال ساده از علت حضورم موضوع را ختم به خیر کرد و بعد هم عذرخواهی که اینجا لبنان است و ملاحظات امنیتی همیشه پررنگ.
رفتم چرخ زدم در موسسه که با وجود حضور دخترکان، خیلی خالی و بیصدا و غریب روی دامنهای محاط به دریا چمباتمه زده بود و شمیمی از دکترچمران و امام موسی از گوشه کنارش به مشام میرسید تنگ آن غروب هنوز و بعد نشستم روی یک سکو به تماشای حیاط مدرسه و غربتی که از درون سینهام و آسمان آن روز غروب جوشیدن گرفته بود و درآمیخته شدن با روح مکان که مثل یک نسیم مهجورانه و ماتمزده همه جا را پر کرده بود.
مازن آمد و نگذاشت به حال خودم بمانم. گرفتم به حرف زدن از ایران و امل و حزب الله و تفاوت ها و سیاست و تاریخ و آن میگساری که از سینه آغاز شده بود و تا گلو بالا آمده بود را متوقف کرد. متعجب بود که در ایران چه خبر است که نخست وزیر زمان جنگ را طرفدار امریکا میخوانند. من که روی یکی از جدیترین زخمهای جانم دست گذاشته شده بود، سرریز کردم دردها را. گفتم و شنیدم و شنیده شدم، حرف زدیم و گله کردیم و غصه خوردیم. تهش سراغ غادة را گرفتم. گفت حاج بلال خبرش را دارد که از شاگردان قدیم موسسه و دکترمصطفی بوده و اگر فردا صبح سر بزنم به موسسه احتمالا اینجاست و تلفن حاج بلال را داد که قبل آمدن هماهنگ کنم که باشد و تلفن خودش را که اگر کاری پیش آمد.
حدود ساعت هشت قرار بود کیف سیلویا را که بقرزلا جا گذاشته بود به دست دوستش برسانم و بعدش میخواستم دنبال یک جای مناسب بگردم که شب را بمانم. چندتایی که چک کردم همه گران بودند و من به این نتیجه رسیدم که به صلاحم است برگردم بیروت و دوباره صبح بیایم. تاکسی برای موقف باص گرفتم که تلفن زنگ زد، دوست سیلویا بود، پرسید که شب را چه میکنی، شرح دادم و گفتم که میخواهم بیروت برگردم و صبح دوباره صور بیایم، دعوتم کرد به خانهاش. تشکر کردم و گفتم بهتر است برگردم. فکر کردن به بقیهاش برای خودم هم کمی عجیب است.
راننده تاکسی که از آوارههای فلسطینی 1967 بود و مکالمه من را شنیده بود، دعوتم کرد که شب را در خانهاش در اردوگاه فلسطینیان الرشیدیه در صور بگذرانم و از همسرش و مهربانیش گفت و من وسوسه شدم. نمیدانم وسوسه کلمه مناسبی است یا نه، حتا نمیدانم وسوسه چه شدم، صراحت و غیرمترقبگی این دعوت، فلسطینی بودن مدعو، اطمینان مرد به مهربانی و مهماننوازی همسرش، یا وسوسهی باز در مخیم بودن و این بار میان آوارههای مادرزاد شب را سپری کردن. هرچه بود وقتی به اردوگاه رسیدیم ترسم گرفت که این چه کاری بود و اگر آدمهای باملاحظهای نباشند، اگر همسر آقای راننده برخوردش خوب نباشد – که حق هم خواهد داشت- و اگر اتفاقی بیفتد چه؟ من که نمیشناسمشان. تهش فکر کردم که من به هرحال اتاقی در بیروت دارم و آن قدرها ابن السبیل نیستم. میروم میبینمشان و آشنا میشوم و بعد از یکی دو ساعت برمیگردم بیروت. اتوبوس هم که تا یازده شب هست.
فقط چند دقیقه طول کشید که درهای دل من و صفا، همسر محمد، به روی هم باز شود. آنقدر معذب بودم که خصلت مادرانهاش بر خجالت و بهتش غالب شد و همه کار کرد که من احساس راحتی کنم. به واقع مهربان و مهماننواز و البته زیبا و خوشسلیقه بود. بعد از شام محمد را فرستاد خانه پدریش که من راحتتر باشم. بعد خانمهای همسایه آمدند و نشستیم به گپ و دورهمی زنانه. آخر شب هم دوتایی نشستیم روی تراس روبروی دریای نیم شب به شب زندهداری –یا به قول عرب زبانها سهره- و صفا از خودش گفت، از خانوادهاش، از آشناییش با محمد و ازدواجش، از زندگی در اردوگاه و صور و از حسرت عمیقشان برای داشتن فرزند و مشیتهای خدا، گفت و پرسید، از من و روزگارم، چه شبی بود، چه شبی شد با صدای مدیترانه و ماشینهای درحال عبور و تیلههای چشمهای صفا. کاش میشد ثانیه ثانیهاش را یکجا پس ذهنم ذخیره میکردم برای دورانهای عسرتم، آخرسر هم من را فرستاد حمام و پارت آخر مراسم شب زندهداری را قبل خواب در جاهای پهنشدهمان در مهمانخانهاش و در تاریکی به جا آوردیم.
صبح که بیدار شدم، حاضر و آماده بوی قهوهاش هوا را پر کرده بود، کلی هدیه ریز و درشت آماده کرده بود و با اصرار میخواست همه را به من بدهد، یک چیزهایی برای من و چندتایی برای اعضای خانوادهام و من با خجالت یکی دو تا را برای یادگاری قبول کردم. صفا قول سفت و سخت گرفت که زود برگردم پیششان و محمد را فرستاد که من را برساند. محمد هم که با وجود توضیح من، همچنان فکر میکرد ژورنالیستم، قول گرفت که یک سفر بیایم روی اردوگاههای فلسطینی داخل لبنان کار کنم.
حاج بلال در موسسه منتظرم بود. از خاطرههایش گفت و از ایران پرسید و بعد از جوابهای من و در پاسخ به ابراز تعجب یکی از پرسنل موسسه که در اتاق بود، توضیح داد به واسطه بازدیدهای موسسه که عمدتا دولتی بوده، با این طور نگاهها و مواجههها کمتر روبرو شدهاند. همه این گفتگوها خوب بود اما نیت غایی من غادة بود و نصف حواسم منتظر رسیدن نقطهای بود که امکان طرح سوالم را پیدا کنم. وقتی یک ساعتی از گفتگو گذشت، از غادة پرسیدم و حاج بلال گفت که اطلاعات تماسی از او ندارد. تنم بیاستخوان شد. پرسیدم که از چه کس دیگری میتوانم پرس و جو کنم. گفت کسی را نمیشناسم. نمیدانم پاسخش چقدر مصلحتی بود یا اصلا خواسته خود غادة بود یا چه، اصلا نمیدانم، مازن تلفنش را جواب نداد و من از موسسه بیرون زدم به سمت ساحل با آرزو و جان دوشقه شدهام.
با آن که صور شهر بینظیری از کار در آمد، سرشار از حال و هوا و روح و اتمسفر و قدمت، با آن که وحشتناک دوستداشتنی بود کوچه پس کوچه های تنگ و زیبا و مسجدهای قدیمیش، با آن که شخصیت و هویت و راز از گوشه گوشهاش شره میکرد، با آن که مدیترانهی زیبا کنار تا کنارش مرهم تنهایی و زخمها بود، با آنکه لذت عمیق دوست شدن با یک فوج پسربچه شر و شیطان بازیگوش در عصر تابستانیش را به من هدیه کرده بود، با آنکه صور به صفا رسانده بودم و من را که یک شرقی خونگرم به حساب میآیم، غافلگیر حجم محبت و گرمای این زن و خانهاش کرده بود، با آنکه یکی از به یادماندنیترین شبهای زندگیم در صور رقم خورده بود، با آن که صور کهن سال بود و به طرز عجیبی پر از سکوت و این ترکیب همیشه معجزهگر بود، با این همه صور خالی بود انگار، چیزی کم داشت.
صور مثل خرمشهر، مثل صیدا، مثل همه بندرهایی که روزگاری رونق زیاد داشتهاند و بعد مهجور شدهاند، خلأیی عظیم داشت، سایه گذشتهاش سنگینی میکرد بر جسم بینوایش، نه میتوانست به گذشتهاش ننازد، نه میتوانست مانع از مقایسه ناخودآگاه گذشته و اکنونش شود. با این حال، صور از صیدا به شدت غریبانهتر و از خرمشهر به شدت سبکتر بود. در صیدا، خلأ را میدیدی و حس میکردی و دلت میگرفت ولی در صور غربت چنگ میزد به سینهات و دلت داشت از جا درمیآمد، در صور نفست تنگ بود هی، بیتاب بودی و منتظر، بی آنکه دقیقا بدانی منتظر چه چیزی یا چه کسی یا چه اتفاقی، در صور خیلی نمیشد یک جا آرام گرفت، ولی برخلاف خرمشهر فشار و سنگینی و احساس رخوت و وزنههای یک تنی پاهایت را به زمین نبسته بود، گرچه بیقراری و چشم به راهی بود، به شدت هم بود.
کشتیهای پرباری نبودند که در ساحل لنگر بیندازند، کافههای پرغوغایی نبود که ملاحان و تجار و مشتریهایش همهمه به پا کنند، کارگران باراندازی زیر آفتاب نبودند که فریاد بزنند، عیسای ناصری نبود که از جلیل هشتاد فرسخ پیاده بیاید تا در کوچههای صور گام بردارد و رحمت و روشنی بپراکند، قامت بلند امام موسی نبود تا سامانی برفرازش بیفرازد، نگاه و آغوش مهربان دکتر مصطفی نبود تا ماوایی برای بیپناهیها باشد، سیدعباس موسوی نبود تا در گوشه یکی از حجرهها نور از چشمانش و صفا از جانش بترواد، صور بدون هیاهو بود، صور آسیب دیده و زخم خورده بود، صور مهجور و منتظر ولی ساکت بود، آن قدر تاریخ و اصالت و زیبایی داشت که بتواند این خلاها را در خود نگه دارد و فریاد نزند، همانطور که غادة را، آن دردانه چشمهی جوشان احساس و شفافیت را، در یکی از گوشههایش مخفی کرده بود و بیرحمانه من کور و کر را شکسته و رنجور و پرکنده به جادهها میسپرد.
نمیدانم این را بگویم یا نه که سه چهار روز بعد از برگشتنم به ایران پیام غادة را دیدم و تا بیخ و بن سوختم.