اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

۳۴ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

Having met you was something very good for me. It also reassured me that it was a good decision to concentrate on Iran in my studies. If you are looking for something pleasant and reassuring in life, look to yourself. You are a wonderful person.

Henrik, October 11, Hamburg

اما آیا این فرایند افسون‌زدایی، که هزاران سال است در فرهنگ غرب وجود داشته، و کلا این "پیشرفت"، که علم به صورت نیروی محرک و اتصال به آن تعلق دارد، هیچ معنایی ورای جنبه‌های صرفا عملی و فنی ندارد؟ این پرسش به اخلاقی‌ترین شکل ممکن در نوشته‌های لئو تولستوی مطرح شده است. او این پرسش را به شکل غریبی مطرح کرد. تمام افکار تولستوی حول این مساله سیر می‌کرد که آیا مرگ پدیده‌ای است بامعنا. پاسخ او از این قرار بود: مرگ برای انسان متمدن معنایی دربرندارد. بی‌معناست برای این‌که زندگی فردی انسان متمدن، که در یک سیر "پیشرفت" بی‌انتها قرار گرفته، براساس معنای بلافصل‌اش، هیچ‌گاه نباید به پایان برسد؛ چون همیشه یک گام دیگر در پیش روی کسی قرار دارد که در مسیر پیشرفت جای گرفته است. و هیچ‌کدام از انسان‌هایی که مرگ‌شان فرا رسیده است به قله‌ای که در نامتناهی است نرسیده‌اند. ابراهیم، یا فلان دهقان زمان‌های قدیم، "پیر و لبریز و اشباع از زندگی" جان می‌سپرد، به خاطر این‌که او در چرخه‌ی ارگانیک حیات قرار گرفته بود؛ چرا که زندگی‌اش، براساس معنایش و در آستانه‌ی مرگ، آنچه را که زندگی برای عرضه در چنته داشت به او داده بود؛ چون‌که معمایی برایش باقی نمانده بود که بخواهد به آن پاسخ دهد؛ و بنابراین "به قدر کافی" از زندگی چشیده بود. اما انسان متمدن، که در دل سیر فرهنگی‌ای قرار گرفته که به واسطه‌ی اندیشه‌ها و تصورات، دانش، و مسایل، دم به دم غنی‌تر می‌شود، ممکن است "از زندگی خسته" شود اما "از زندگی اشباع" نخواهد شد. او تنها ذره‌ای از آنچه حیات روحی دم به دم عرضه می‌کند نصیب می‌برد. آنچه او به چنگ می‌آورد همیشه موقتی است و غیرقطعی، و به همین دلیل مرگ برای او اتفاقی است بی‌معنا. و چون مرگ فاقد معناست، زندگی متمدنانه بی‌معناست؛ این زندگی به صرف "رو به پیشرفت بودنش" به مرگ داغ بی‌معنایی می‌کوبد.


علم به مثابه حرفه | ماکس وبر

یأتی على النّاس زمان المؤمن فیه أذلّ من شاته.

روزگارى بر مردم بیاید که مؤمن از بزش خوارتر باشد.


منسوب به رسول الله، ص.

اکثر اوقات صدای خواننده‌های زن حسی ناخوشایند برایم می‌سازد. درست است که من اساسا صداهای بم را دوست دارم و عود و ویلنسل سازهای محبوبمند و این موضوع می‌تواند بر رابطه من با صداهای زنانه تاثیر جدی بگذارد، ولی ماجرا اصلا به این موضوع محدود نمی‌شود. این حس ناخوشایند که گاهی در حد آزار جدی می‌شود متاثر از دلیل دیگری هم هست. توصیفم دقیق نیست ولی این آزردگی تا حدی ناشی از امری غیرصادقانه و تصنعی است. چیزی شبیه به این‌که احساسی جایی که نباید و طوری که نشاید بیرون ریخته شود.

مثلا برای یک دوره طولانی اگر من در موقعیتی بودم که صدای هایده پخش می‌شد و مناسبات طوری بود که نمی‌توانستم موقعیت را ترک کنم یا بخواهم صدا قطع شود، دچار آزار روحی جدی می‌شدم. نه که لذت نبرم، بلکه به معنای دقیق کلمه مورد آسیب واقع می‌شدم. البته من هم متوجه باز بودن و وسعت خارق‌العاده صدای خانم خواننده بودم، ولی حس خواندنش خیلی اذیتم می‌کرد. درواقع می‌توانم بگویم حالم را بد می‌کرد. 

سالی مصر بود که بین من و صدای هایده آشتی برقرار کند و این اتفاق رخ نمی‌داد. تا وقتی‌که اتفاقی اولین اجرای رادیویی مرحومه، آزاده، را شنیدم. "آزاده" اجرایی است به شدت دوست داشتنی برای من. جالب است که با این‌که خانم خواننده در این اجرا هم خیلی به اصطلاح بالا می‌رود، من نه تنها آزار نمی‌بینم که عمیقا با صدا ارتباط برقرار می‌کنم و هم‌سفر می‌شوم. آن‌قدر که به نظرم بالارفتن‌ها و حس خواندن این کار اصیل و صادقانه است، در همراهی موسیقی علی تجویدی و شعر رهی معیری. با آنکه همچون اشک غم بر خاک ره افتاده‌ام من، با آنکه هر شب ناله‌ها چون مرغ شب سر داده‌ام من، در سر ندارم، هوسی چشمی ندارم به کسی، آزاده‌ام من. با آنکه از بی‌حاصلی سر در گریبانم چو گل، شادم که از روشن‌دلی پاکیزه دامانم چو گل، خندان‌لب و خونین‌جگر مانند جام باده‌ام، آزاده‌ام من..

ب
Azadeh

Hayedeh

Ali Tajvidi

1968


چیزی از چهل روزگی‌ام یادم نیست، اما بعدترها را چرا. یک مطب پر از مریض تا نیمه‌های شب در ضلع شمالی میدان آرژانتین، یک جفت چشم‌ همیشه خندان، مقداری موی سفید روی سر و صورت، قلبی که انگار یک اقیانوس مهر و محبت در خودش جا داده بود و آن کاغذ سفید روی دیوار که مضمونش این بود که هر کس امکان پرداخت ندارد، لازم نیست ویزیت بدهد، تصاویری هستند که فکر نکنم هیچ وقت فراموش کنم و به لطف خدا طنین آن صدای مخملی نازنین هنوز در گوشم است. خدا رحمتش کند و نور بر جانش مدام ببارد. آن‌قدر سرش شلوغ بود که ما معمولا می‌رفتیم اتاق کناری، مطب همسرش. اگر مورد خاصی بود خانم دکتر می‌فرستادمان سراغش. این سال‌های آخر دیگر ندیده بودمش. آخرین بار که معاینه شدم خودم یک لحظه خجالت کشیدم از این‌که به عنوان یک خرس گنده هم‌چنان به پزشک اطفال مراجعه کرده‌ام. دیگر نرفتم و شدم یک بددکتر حرفه‌ای که جان به جانم کنی با پای خودم و زبان خوش دکتر نمی‌روم. تقصیری هم ندارم. آدم باید به پزشکی مراجعه کند که دستش را واسطه‌ی شفا بیابد و با دیدنش حالش خوب شود. آدم باید بتواند در دلش قربان صدقه پزشکش برود و دلش برای دیدنش تنگ شود. آدم باید جلوی خودش را بگیرد که پزشکش را بغل نکند. دکتر در قاموس حنه چنین جایگاهی دارد. والا حنه بددکتر نیست. فقط استانداردهای تعریفش از پزشک با الگوهایی مثل دکتر سید احمد سیادتی و خانم دکتر مرتضوی شکل گرفته است.

فکر کنم که امشب این تب دارد کار دستم می‌دهد. پیش از پرگویی‌های بیشتر بهتر است این بازی را تمام کنم.

بله، من فاویسم دارم. لابد شما هم مثل دوستان من پس از شنیدن این موضوع به یکی از دو صورت زیر واکنش نشان می‌دهید. یا با تعجب می‌پرسید فاویسم دیگر چیست. یا از ذوق بالا می‌پرید که یک آدم واقعی در زندگی‌تان سراغ دارید که فاویسم دارد. ویولتا و ساراموشی وقتی فهمیدند من فاویسم دارم، از شادی نفسشان بند آمد. پریدند بغلم و گفتند باور نمی‌کنند که همچین سعادتی در زندگی نصیبشان شده که یک دوست فاویسمی داشته باشند و گفتند ازین پس بیشتر دوستم دارند. اما از آنجا که اکثریت متعلق به دسته اولند، باید خاطرنشان کنم که فاویسم یک بیماری وراثتی مدیترانه‌ای است و ابتلای من به آن از رازهای سربه‌مهر این خانواده است. وراثتی؟ در هفت نسل این طرف و آن طرف ما کسی جز من فاویسم ندارد. ممکن است من یک بچه سرراهی بوده باشم؟ از جایی حوالی یکی از سواحل مدیترانه؟ یا ممکن است در یکی از زندگی‌های گذشته‌ام یک صیاد تنها در ساحل طرطوس بوده باشم؟ یعنی این بیماری مسبب عشق بی‌پایان من به مدیترانه و بیروت و لاذقیه و صور و اسکندریه و مارسی است؟ و این‌که همیشه فکر کرده‌ام باید در یک شهر ساحلی زندگی کنم؟ یعنی این‌که من دلم برای عربی حرف زدن این همه تنگ می‌شود هم زیر سر فاویسم است؟ این‌که شنیدن صدای فیروز یا مارسیل خلیفة جایی ته دلم را گرم می‌کند و امانم می‌دهد هم به همین خاطر است؟

متاسفانه هیچ اطلاعی دردست نیست. تنها اطلاع موجود این است که دکتر سیادتی اولین کسی بود که خیلی زود ریشه‌ی مدیترانه‌ای من را کشف کرد.

به استثنای فاویسم که از چهل روزگی در من شناسایی شد و همیشه با من است، در زندگی خیلی کم مریض شده‌ام. بیشتر با سلامتی امتحان شده‌ام و خب حتما اغلب هم قبول نشده‌ام. وقت‌های کمی که مریض شده‌ام، بیشترش را سرما خورد‌م. تجربه غالبم از بیماری یکی آن حال تب بین خواب و بیداری، آن برهوت بین هشیاری و ناهوشیاری است و یکی مظلومیتی که می‌گویند این‌طور موقع‌ها سروقتم می‌آید. در بعضی اقوال آمده است وقتی سرما می‌خورم، نوک بینی‌ام سرخ می‌شود، چشم‌هام خیلی مظلوم می‌شوند و حسابی طفلکی می‌شوم، طوری‌که دیگر دلشان نمی‌آید خیلی اذیتم کنند.

دیشب در مراسم گفتگوی پیش از خواب با خدا، گفتم مهر این پاییز رفت. باران نداشتیم. شایسته‌ی رحمتت نیستیم، ولی می‌شود؟ بعد برای یک لحظه انگار دچار یک شهود آنی شوم، فکر کردم اگر امشب باران ببارد چه؟ دفعتا حالم از خودم خیلی گرفته شد. او باران را می‌فرستاد، آن وقت من باز فکرم به من می‌رفت؟ ای وای. از خودم ناراحت خوابیدم. صبح زمین تر بود. و چشمم.

انا عندی حنین

“ I have a longing”


Music by Ziad Rahbani

Lyrics by Rahbani Brothers

Singing by Fairouz

1979

Translated by Hanneh Mira



أنا عندی حنین ما بعرف لمین

من دلتنگی‌یی دارم که نمی‌دانم برای کیست

لیلیی بیخطفنی من بین السهرانین

هر شب‌ از بین بی‌خواب‌ها می‌ربایدم

بیصیر یمشینی لبعید یودینی

به راه رفتن می‌کشاندم به دورها می‌بردم

تا أعرف لمین و ما بعرف لمین

تا بدانم برای کیست و نمی‌دانم برای کیست

عدیت الأسامی و محیت الأسامی و نامی یا عینیی إذا راح فیکی تنامی

اسم‌ها را شمردم و اسم‌ها را پاک کردم و بخواب ای دو چشمم(=عزیزم) اگر می‌توانی بخوابی

و بعدو هالحنین من خلف الحنین بالدمع یغرقنی و بأسامی المنسیین

و این دلتنگی به جا می‌ماند از پس همه دلتنگی‌ها در اشک غرقم می‌کند و در اسم‌های فراموش شده

تا أعرف لمین و ما بعرف لمین

تا بدانم برای کیست و نمی‌دانم برای کیست

أنا خوفی یا حبی لتکون بعدک حبی و متهیألی نسیتک و أنتا مخبى بقلبی

محبوبم ترس من از اینست که هنوز محبوبم باشی و فکر می‌کردم فراموشت کردم و تو در قلبم پنهان شده‌ای

و بتودی الحنین لیلیی الحنین یشلحنی بالمنفى بعیونک الحلوین

و دلتنگی می‌فرستی دلتنگی‌ شبانه –که- می‌افکند‌‌م به تبعید به چشمان زیبایت

تا أعرف لمین و ما بعرف لمین

تا بدانم برای کیست و نمی‌دانم برای کیست

شیوه شخصی قرار گرفتن در برابر خویشتن و دنیا، شیوه خاص شخصی در تغییر پذیرفتن از آنچه فرا می‌رسد و صلاح کار خویش را در آن و تنها در آن جستن، در آنچه از شخص می‌گذرد و گاه او را می‌کشد.

 

فرسودگی | کریستیان بوبن | پیروز سیار

همین شهر که نفسم را بند می‌آورد، خفه‌ام می‌کند و مسموم، دست و دلم را می‌بندد و از خود جدا می‌اندازدم، همین شهر، به کریستف الهام می‌بخشد. برای بار چهارم به سمت خود می‌کشاندش تا ساعت‌ها در خیابان‌هایش راه برود، به خودش نزدیک‌تر شود و برای حالا یا بعدها برایش گشودگی و معنا به ارمغان بیاورد. جهان جای عجیبی است.

Salam Hannah jan,

It is good to hear from you. I thought you had forgotten me. I enjoy getting messages from you. You are my only friend who actually lives in Iran. I know other Iranians, but they live outside of Iran. I know what you mean about the Sufis. Apparently, when one gets to a certain stage (maqam) in the journey, one see's Allah everywhere. I'm no at that point either. So I like to see beautiful things and hear beautiful music. I try to avoid that which is ugly in the world.

I looked up Max Richter's Sleep. There is an abridged version of that work. I'm listening to it right now. It is very good and relaxing. I have only heard "On the Nature of Daylight" by him before. Some of his music is very melancholy.

How was Ashura this year for you? How do feel at this time?

Last month, I did have a dream about you. I did not see you, but you where there. But then I realized you were gone. Somehow I felt like you where never coming back. So I cried in my dream. It was enough to wake me. I was troubled for a while after that. I did not worry though, because I knew I would hear from you soon.

Your happiness is very important to me. If I had Aladdin's lamp, I would wish that your happiness was secured.

All the best, Arthur, Oct 21, Vandergrift


Salam Arthur jan,

I am sorry for my belated reply. I spent part of summer in a region there was not internet and cell phone coverage, but lots of silence. Usually people find me peaceful. I cannot say usually, but lots of time, I find deep knots inside. In these situations, mostly, all I need is silence and loneliness. Sounds of wind, birds and animals and waves of sea would be okay, but other sounds disturb me.

I started to work on my thesis while beside my questions in regard of methodology, I had a personal problem, that grew more as I went ahead. It's not easy to explain but somehow it was like I couldn't find any relationship between my life and Sufis' and it made me feel bad to read or write about them. As I understood them, they, all, found nothing but beauty in the universe, whereas I had been encountered, mostly, bitterness and ugliness in the world..

However, the nature and being alone helped me again to feel better and finally it's about three days that I started again work on my thesis. I want to work on it, despite all problems and concerns I have.

In my journey, beside some music that I usually listen, mostly "Sleep" of Max Richter accompanied me. It is an eight-hour album that has been called "a personal lullaby for a frenetic world" by the composer. I find it very very lovely and wonderful and I recommend it strongly in case you didn't have the chance to listen to it yet.

How are you and how is everything with you?

Bests, Hannah, Oct 03, Tehran