اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

درحالی‌که تلویزیون خانه گرندمافا به بعضی شبکه‌های ماهواره‌ای متصل است، در خانه ما تلویزیون فقط از شبکه‌های رسمی خط می‌گیرد. من هم چند سالی است به این تصمیم رسیده‌ام که در خانه‌ام کلا تلویزیون نداشته باشم. این‌گونه است که در این خانواده نسل به نسل ما شاهد "پیشرفت" معکوسیم.

o

در قلبم یک حفره است؛ نامش بیروت.

سلام حنۀ عزیزم

قبل از هرچیزی باید ابراز شادی بسیاری کنم از این که توی تلگرام و واتساپ نیستی، تا من بجای احوال‌پرسی‌های سه کلمه‌ای تعارفاتی بتونم ایمیل بزنم و تمام آنچه که مدتی ذهنم رو مشغول کرده رو با خاطر آسوده بگم.

حقیقت از روزی که توی جلسۀ دفاع پایان نامه‌ات شرکت کردم، لازم دونستم تا برای تحسین تمام آنچه من از تو دیدم ایمیلی بزنم. باید اقرار کنم با وجود اینکه خیلی از مفاهیم فلسفی رو که توی جلسۀ دفاع ازش حرف زدی رو نفهمیدم، اما جان کلامت بر دل و جانم نشست. انتخاب شایسته‌ای بود، آن‌هم بعد از تجربۀ بی‌نظیرت توی اردوگاه پناه‌جویان سوری. اگرچه شاید برداشت من از حرف‌هایت بخاطر سواد کمم در زمینۀ فلسفه متفاوت با واقعیت آن باشد، اما مدت بسیاری بود که مفهوم «دیگری» من رو به نوعی درگیر کرده بود؛ بی‌آنکه بدانم!

اشتیاق فراوانی داشتم تا به جزئی از آن چیزی که من نیست دست یابم و حال آنکه جدا شدن از منیّت رو در خلال پیوستن به رنج دیگری، تلاشی برای یافتن مفهوم «خود» میدونم. مطمئن نیستم که چی می‌گم، فقط می‌خوام تلاش کنم تا اون چیزی که ذهنم رو مشغول کرده باهات درمیان بگذارم.

درست نیست که خیلی با این حرفهای آماتورم وقتت رو بگیرم، اما مطلب دیگری که بی‌اندازه ذهن من رو به خودش مشغول کرده، حضور تو در اردوگاه پناه‌جویان سوری بوده. یادم میاد بهت گفته بودم که خیلی مشتاق رفتن به مناطق آسیب‌دیده از جنگ و کمک هستم، گرچه دستم از کمک کوتاهه! و جالب‌تر اینکه تو چیزی در مورد این قضیه به من نگفتی و فقط میتونم رو حساب فروتنی بیش از اندازۀ تو بگذارم.

علاقۀ زیادی دارم که پایان نامه‌ات رو بخونم و اگر نسخه‌ای از اون رو توی کتابخونه گذاشتی، تو رو به زحمت نمی‌اندازم. و همچنین سپاسگزارت خواهم بود اگر قدری دربارۀ چگونگی سفرت به لبنان برام بگی. آنقدر مشتاق این تجربه هستم که حاضرم هر خطری رو بپذیرم و برای یادگیری هر مهارتی وقت بگذارم.

دوستدار تو

میتراشکا🌹

حنا جاااااانم !!! 

مباااااااارکه قربونت برم ... خسته نباشی .... خیلی خیلی بهت افتخار میکنم و نمیتونم صبر کنم که زودتر پایان نامه ات رو بخونم و بدونم تصمیمت برا آینده چیه ...

من الان تو راهم که برم پیش زینب ... راستی دیشب زینب بهم گفت که دفاعت امروزه :))) بعد امروز ساراکو کلی عکس برام فرستاد و همین طور فرزان جون ...که مردم از خوشحالی دیدنشون ... قربونت برم الهی ... قربون خودت و اون لباس پوشیدن منحصر به فردت و همه ی وجود منحصر به فردت ... خیلی خیلی خیلی تبریک 

سالی | بیست و چهارم دسامبر

لابد مریض‌های دیگری هم در دنیا پیدا می‌شوند که بیست و چهار ساعت قبل و بعد دفاع رساله‌ای که دو سال و نیم شیره جانشان را کشیده، بغض در گلویشان هی بالا و پایین کند و احساسی شبیه وداع یک عزیز خفه‌شان کند. و خدایا فقط تو می‌توانی وقتی عالم و آدم دارند آدم را ستایش کنند در چشم‌های آدم زل بزنی و نشان دهی که هیچ بل کمتر از هیچ است.

Chère Hana !

Comment ça va ?

Je suis maintenant à Toulouse et voici quelques photos de ma belle ville et de moi avec quelques amis.

Je voulais te remercier profondément pour tous les moments joyeux et inspirés que nous avons partagés. C'était fantastique. 

Je t'enverrais quelques idées à propos de notre documentaire

Why not to name it, "bridges to the universal human nation" ?


We keep in touch.

Christophe

در یک سیستم تربیتی سخت و  شبه‌نظامی بزرگ شدم، درحالی‌که هیچ‌کدام والدینم نظامی نبودند. ابوحنه در تمام کودکی ما مرتب در ماموریت‌های طولانی بود. بنابراین تربیت ما تا حدود زیادی با مدل ام‌حنه که به نحوی می‌خواست این کمبود ابوحنه را هم جبران کند و نقش هر دو والد را هم‌زمان به عهده بگیرد، جلو رفت. ویژگی‌های شخصیتی ام‌حنه و استقلال شدید شخصیتش هم در این نحوه تربیت بی‌تاثیر نبود. به نظرم مهم‌ترین اصل که در این سیستم پردیسیپلین به ما منتقل شد و احتمالا هم‌زمان مهم‌ترین مزیت و عیبش هم به شمار می‌رفت، این اصل بود که اگر سنگ از آسمان ببارد، ما، خود ما، یعنی خود حنیف، خود حنه و خود حمزه، مقصریم. به‌خاطر همین سخت‌گیری ما در بهترین مدرسه‌ها درس خواندیم ولی به همان خاطر حتا یک بار هم یادم نمی‌آید ام‌حنه در چالش‌هایی که همه بچه‌ها به نحوی در مدرسه برایشان پیش می‌آید، شبیه روال همیشگی اکثر مادرها عمل کرده باشد و مثلا گفته باشد تقصیر ماجرایی به عهده کسی غیر ما بوده است. حتا اگر در ماجرا نود درصد تقصیر با ما نبود، به خاطر آن ده درصد تقصیر، ما مسوول بودیم. چرا که اگر آن ده درصد نبود، احتمالا آن نود درصد هم پیش نمی‌آمد. ما خیلی زود فهمیدیم که نباید مثل بقیه بچه‌ها به خاطر مشکلات بیاییم خانه و غرولند کنیم و کسی به حمایت از ما برخیزد. یاد گرفتیم که مشکلات را به شیوه خودمان حل و فصل یا منحل کنیم و هر کداممان شیوه شخصی خودمان را کم‌کم ساختیم. طبیعتا این موضوع مثل هر موضوع دیگری در کنار مزایا، معایب خودش را هم داشت. ما هر سه گرچه مستقل اما هم‌زمان ایده‌آل‌گرا و حساس هم از آب درآمدیم. این‌که آدم اولا توقع نسبتا بالایی از خودش داشته باشد و ثانیا همیشه خودش را مقصر هر اتفاقی که برایش می‌افتد بداند، ابدا آسان نیست. این فشارهای تقصیر هر بار و در هر مساله و مشکلی منتقل می‌شوند و آدم را از درون شکننده و حساس می‎کنند. این را وقتی بگذارید کنار آن استقلال و سرسختی بیرونی می‌بینید چطور کار سخت‌تر می‌شود. آدم‌های حساس و نازک‌طبع در رفتارهای ظاهری هم تردترند، بنابراین سایرین با توجه به این ملاحظه با این آدم‌ها مواجه می‌شوند. همین‌طور آدم‌های سرسخت، با دیگران سخت مواجه می‌شوند و بالعکس. ما به نظر آدم‌های سرسختی هستیم. در واقع هم تا حدود قابل توجهی هستیم ولی مشکل اینجاست که آن‌قدر قبل از هرکس با خودمان سرسخت بوده‌ایم که طبع‌هایمان نازک شده‌ است. بنابراین مردم معمولا با ما معامله‌ای را می‌کنند که با آدم‌های سرسخت، و این گاهی برای ما خیلی گران می‌آید. ما به واسطه حساسیت و نازک‌طبعی در برخورد با دیگران نسبتا دقیق و اهل ملاحظه‌ایم، رفتارهای مشابهی با آدم‌ها در پیش نمی‌گیریم و جزئیات زیادی را تا جایی‌که از دستمان بربیاید رعایت می‌کنیم. گرچه در مقابل افرادی که در موضع قدرتند، معمولا جسورترین آدم‌های محیط‌هامان هستیم ولی به کسانی که از موضع قدرت دورند، از گل نازک‌تر نمی‌گوییم. اهل هزار بار تشکر کردن برای هر لطفی ولو کوچک هستیم. بگذارید قدری از خود راضی باشم. کجا کسی این همه حساسیت را که ما مراعات می‌کنیم اصلا می‌بیند که بفهمد و بخواهد قدری‌ش را در حقمان رعایت کند. همه فقط همان سختی و منتقد بودن و جسور بودن را می‌بینند. آن‌قدر که در جامعه‌ی ما منتقد بودن، خصلت نایابی است. اوضاع وقتی بغرنج‌تر می‌شود که به این داستان موقعیت من با لحاظ جنسیتم را هم اضافه کنیم. منی که به واسطه این نوع تربیت، بزرگ شدن بین برادرها و دایی‌هایم، تاثیرپذیری از ام‌حنه و گرندمافا که شیرزن‌هایی به حساب می‌آیند و بعدها رشته تحصیلی و فضاهای کاری تقریبا مردانه، ترد بودنم همراه با زنانگی‌م به درونی‌ترین لایه‌ها خزید، گرچه این درونی بودن و پنهان بودن هرگز از قدرتش کم نکرد. هرچه گذشت من حساس‌تر و اشک در مشک‌تر و عاطفی‌تر شدم درحالی‌که به واسطه موقعیت بزرگسالی و پوسته سختم روز به روز امکان بروز کمتری برایم فراهم بود. یک تنش شدید که خودش مدام مرا آسیب‌پذیرتر و شکننده‌تر ‌کرد. اینجاست که امیرسام، جوانی آرام که به گمانم سال‌ها زندگی در هند است که دریافت‌هایش را عمیق کرده، با وجود اینکه فقط سه ماه همکلاسی بوده‌ایم وقتی بناست هر کدام از بچه‌های کلاس را در یک جمله توصیف کند به من که می‌رسد می‌گوید: حنه؛ پیچیدگی وجودی دارد. زندگی کردن بعضی وقت‌ها خیلی سخت است و من قسم می‌خورم که خدا این را بهتر از امیرسام و بهتر از هر کس دیگری می‌داند.

دیشب خواب مهندس موسوی را دیدم. برای اولین بار. انگار مهندس را در یک عملیات نیمه چریکی به خارج از اختر آورده بودند. کسانی که در خواب من ردی از ایشان نبود. من آن وسط چه می‌کردم؟ نمی‌دانم. عجیب و شوق‌انگیز بود دیدار مهندس. پیر نشده بود. همان چهره هفت سال پیش را داشت. بیشتر صامت بود فضا و تاریک. شب بود انگار. فقط یک بار تلاش کردم برایش بگویم که این بیرون چه خبر بوده این سال‌ها. خودش بهتر از من می‌دانست. آرام بود و صبور و کم‌حرف. تمام مدت مبهوت قرار و آرامش و بزرگی مهندس بودم. بعد مهندس گفت که ترجیح می‌دهد برگردد به حصر پیش خانم رهنورد. بعد انگار کل این قصه فیلمی روی پرده بود که تمام شد. تماشاچی‌ها حسابی متاثر شده بودند و می‌خواستند وسط سینما یاحسین میرحسین بگویند. اما انگار وسط گلوی همه‌ بغض‌های قلمبه‌ای بود که هرچه به خودمان فشار می‌آوردیم راه صدا باز نمی‌شد. سخت و تلخ و کشدار بود این ثانیه‌ها.

آقای محمدرضا لطفی عزیزم هنوز هم من را دنبال می‌کنید؟ دورادور؟ این بار کمی دورتر؟ از آن دنیا؟ می‌شود یک گوشه از توجه و حواستان به من باقی بماند؟

از معنا تهی کردن مناسک محرم‌های خودمان در این سال‌ها کممان بوده گویا، کمر به گل‌آلوده کردن سنت زیبا و دیرینه اربعین در عراق بسته‌ایم.

و هر کجا جوید نیابد و از طلب فرود ایستادن روی نیست که کافر گردد و به جستن یافتن روی نه که مشبه گردد از این معنی پیوسته اندر رفتن بماند چون گم‌شده‌ای در بیابان که اگر بنشیند هلاک گردد و اگر برود گم‌راه‌تر گردد پس پیوسته سر خویش را با چیزی آرام ندهد و هر چیزی که بر سرّ وی بگذرد وی سرّ خویش را از آن چیز جدا کند تا یگانه مر حق تعالی را باشد و چون یگانه مر حق تعالی را باشد باید که اندر کشیدن بلا نیز یگانه باشد که اندر عالم کسی را آن بلا ندهند که او را دهند. بزرگان گفته‌اند : الفقر وطن الحق و الجوع طعام الحق و البلاء طریق الحق. آن‌که پیوسته رود اندر علو یگانه باشد به بلا. از بهر آن‌که او را راه نیست سوی آن‌که همی جوید و آرام نیست با چیزی غیر وی. یعنی با موجود آرام نه و مفقود یافتن روی نه و از طلب فرود ایستادن روی نه. کدام بلا باشد از این عظیم‌تر که با جز دوست آرام نباشد و بی دوست صبر نباشد و از طلب فرود ایستادن روی نباشد و به جستن راه نیابد.


باب پنجاه و دوم در تجرید و تفرید | خلاصه شرح تعرّف

گفت یک پری دریایی کف فنجانت را پوشانده. اصلا پری دریایی باید نماد تو باشد. چیزی راجع بهشان نمی‌دانستم. گفت پری‌های دریایی روزها در آب به خاطر بی‌رنگی از دیده‌ها پنهان و غایبند اما شب‌ها که کسی نیست به سطح می‌آیند. آن وقت مثل ماه می‌درخشند. در سکوت و خلوت.

صبح‌ها با سردردی که ماه‌هاست مهمانم شده و نوید یک روز پردرد دیگر را می‌دهد روبروی کمد لباس‌هایم می‌ایستم. خروار خروار لباس به طرزی شرم‌آور روبرویم صف کشیده‌اند. اگر آماده گرفته شدند دانه‌دانه‌شان با دقتی که سر به وسواس‌ می‌ساید، انتخاب شده‌اند. اگر نه ساعت‌ها و ایام صرف انتخاب پارچه‌هایشان، طراحی صورتشان و رفت و آمد به شهربانو برای دوختنشان شده است. و تازه نه زمانی معمولی که آدم‌ها صرف خیاط می‌کنند و خودش کلی زیادی است، چند برابر آن. طرح‌ها معمولا برای خودم بوده و گاهی تا از ذهنم به دست‌های شهربانو منتقل شود، جلسات متوالی زمان برده است. شهربانو تحصیل‌کرده، باحوصله و باهوش است و زبانم را خوب می‌فهمد اما مثل خودم مودی است و ممکن است ماه‌ها غیبش بزند. رکوردش پارچه پالتو آبی آسمانی است که اول تا آخرش، از مودهای من تا مودهای شهربانو دو سال زمان رفت تا نهایی شد. تازه علاوه بر این‌ها چون سال‌هاست می‌شناسدمان، هر بار ملاقات کاری ما به طور میانگین سه ساعت طول می‌کشد که نهایتا یک ساعتش واقعا کاری است. دایما مشکلات به سر و روی زندگی‌ش شیرجه می‌زنند، اما آن‌قدر خوش‌روحیه است که خنده از وجودش نمی‌افتد. همه این‌ها یعنی به پای تک‌تک این لباس‌ها نه فقط زمان و ذهن، که چه مایه جان و  دل و جوانی ریخته شده است. نگاه می‌کنم لباس‌ها را که دارند خفه می‌شوند از شدت انبوهی و هیچ کدامشان، هیچ کدامشان به چشمم نمی‌آید. عین بیماری که غذاهای رنگارنگ و ظاهرا خوشمزه روبرویش توفیری برایش ندارد. هیچ‌کدام طعم سگی دهانش و اشتهای کورشده‌اش را خوب نمی‌کنند. هیچ کدام این لباس‌ها هم‌نشین خوبی برای احوال این روزهایم نیستند، از منند اما همه دورند از من. یک پیراهن نرم و بلند سدری-خاکی پررنگ که از همه دم دست تر است را برمی‌دارم و یک کت نخی زیتونی دو درجه روشن‌تر برایش پیدا می‌کنم. شال قهوه‌ای ساده که قهوه‌ای‌ش کمی به قرمزی می‌زند. در مورد کیف شک می‌کنم. تهش کیف کرمی که داخل کرمش کمی گل‌بهی است را پر می‌کنم. موقع خروج روبروی آینه قدی بیرون در می‌بینم رنگ شتری بند ساعتم به کیف اولی می‌خورده نه اینی که الان روی شانه‌ام است. هنوز و با همه ملال و بیماری آنقدر گیر هستم که برگردم و ساعت و انگشترم را جابجا کنم، کمپرهای خنگ و مهربانم را پا کنم و قدم به جهنم بگذارم.

دل کاتیوشا پر شده، باید قدری‌ش اینجا سرریز شه.

و نیز کسی که اندر دریا غرقه گردد و موج خاسته باشد، آن موج را متابع باشد گاه مر این غریق را به سر آب برآرد و گاه به قعر دریا فروبرد. این غریق را هیچ جایگاه آرام نه، و دریا را کناره پدید نه، و خفتن و خوردن نه، و چشم باز کردن که بیند، روی نه، و دهان باز کردن که دم زند، روی نه، و شناه کردن روی نه، و به چیزی تعلق کردن روی نه، و صبر طاقت نه، و فریاد کردن روی نه، هزار موج که اندر دریا خیزد بر تن غریق آن نیارد که امواج عظمت و جلال و هیبت بر سر عارفان آرد و سر عارف اندر حیرت عاجزتر از آن باشد که آن غریق اندر امواج دریا.


خلاصه شرح تعرّف | باب الثانی و الستین فی صفة العارف

گویند عشقی که به کودکی افتد با پیری برنخیزد..

لطفا دعام کنید.

من خرج عن ماله کلّه لللّه فامامه ابوبکر

و من خرج عن بعضه و امسک بعضه فامامه عمر

و من اخذ و اعطی و جمع لللّه فامامه عثمان

و من ترک الدنیا لاهلها فامامه علی

و کل علم لایؤدی الی ترک الدنیا فلیس بعلم


شیخ ابوبکر شبلی

راه‌ها به الله بیش‌اند از عدد نجوم آسمان، من در آرزو و طالب و نیازمند یکی از آن، و نمی‌یابم.


منسوب به شیخ ابوالحسن مزین | طبقات الصوفیه

سلام به حنه عزیزم،

امیدوارم خوب و خوش باشی، کیفت کوک و دنیا به کامت باشه. 

من هر سال همه جا اعلام می‌کنم که ۲۵ شهریور بهترین روز دنیاست... شاید خودت ندونی ولی بودنت نعمتیه تو زندگی اطرافیانت. داشتنت یکی از ارزشمندترین داشته‌های زندگیمه. انقدر که از بودنت خوبی نصیبم شده یه وقتایی به خودم می‌گم "حواست هست که چقدر خوش‌شانس بودی که روز اول دانشگاه به حنه برخوردی؟"... دوست دارم خیلی و امیدوارم به تمام آرزوهات برسی. امیدوارم خدا همیشه راه درست و راه منتهی به خوشبختی رو سر راهت قرار بده. اما دنیا همونقدر باهات مهربون باشه که تو با دنیا مهربونی. زادروزت مبارک عزیز دل ♥️


تهمینه | شانزدهم سپتامبر