اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

ربنا تقبل منا هذا القربان

جمعه, ۱۴ آذر ۱۳۹۳، ۰۸:۰۶ ب.ظ

عمه آمنه گرچه سال‌ها پیش با اکراه و به اجبار خانواده‌ ازدواج کرده بود، تا آخرین روزهای قبل آلزایمرش مثل یک دختربچه هشت ساله‌ی شاداب، شوخ و شنگ و پرهیاهو بود و با این‌که کم از زمانه و زندگی سختی و ناروایی ندیده بود، معمولا از چشم‌هایش شرر می‌ریخت و خنده‌هایش هوا را پر می‌کرد. روزی که رفت چهارسالی بود که اصلا انگار اینجا نبود، چشم هایش مات می‌ماند به یک نقطه و تقریبا هیچ حرفی نمی‌زد. اول حافظه اش رفت و مثل یک مرغ بی‌نغمه‌ خاموش شد، بعد درگیر چند جور بیماری و آخر سر هم آواره بیمارستان‌، تا غروبی که رفت.

می‌گفتند روزهای آخر که کاملا ناهشیار و یک‌سره پیچیده در درد بوده، هیچ نمی‌گفته و هیچ نمی‌خواسته، فقط گاه‌گاهی حضرت ابراهیم را صدا می‌زده و گاهی از جناب یحیی یاوری می‌خواسته. من این‌ها را بعدتر فهمیدم البته و سراپا شعله‌ور شدم. با این‌که این سال‌های آخر ندیده بودمش و تا قبل از این دوره اخیر فراموشی هم، سالی یکی دو بار بیش‌تر نمی‌دیدمش، برای خاک سپاری‌اش رفتم. دل‌بسته‌اش بودم آخر، از بس که پرمحبت و شیرین و زنده‌دل بود این زن و دل‌تنگش بودم که این سال‌‌ها ندیده بودمش، آن‌قدر که دیدن سکوت و سکون آن موجود شلوغ و پرغوغا برایم سخت بود.

مراسم داشت در سکوت و با اندوه اشک‌های بی‌صدای اطرافیانش برگزار می‌شد. به‌هرحال در قریب به نودسالگی آن‌قدر عمر باعزت کرده بود که کسی بی‌قراری نکند. من اما بی‌تاب بودم و نمی‌توانستم گذشته را شخم نزنم و از جلوی آن حجم تصویر و خاطره و داستان که از برابر چشمانم رژه می‌رفتند، فرار کنم و آن همه درد و رنج که از قلبم سرریز شده بود را در سکوت به نظاره بنشینم. برای اولین بار در زندگیم، دریافتم که راز و رمز مویه کردن چیست و زن بدوی نهفته در جانم را ملاقات کردم، که سربلند کرده بود و بی هیچ واهمه از نگاه‌های پرقضاوتی که احاطه‌اش کرده بودند، مطابق حال و روزش رفتار می‌کرد و وقتی هیچ کلامی را  وصف حال و متناسب با جنس اتفاقی که تجربه می‌کرد نمی‌دید، بی هیچ بیمی مرزهای زبان را درمی‌نوردید. که تنها صاحب‌جان محرم این اصوات بود و مخاطب، خود او بود و جز او کسی از سرّ این نواها باخبر نبود.

بی‌پروایی بدوی جانم به من هم رخنه کرده بود و حضور هیچ کس را به چیزی نمی‌انگاشتم. در میانه آن گورستان من بودم و پهنه‌ی آسمان و خدا روبرویم و عروسی با موی و لباس سفید بر دستانم که از لب‌هایش خون می‌چکید. روی دست‌هایم بالابرده بودمش به سوی آسمان و مویه می‌کردم که خدایا قربانی‌ات را تحویل بگیر و به استقبال عروس مجروحت بیا که گرچه بر تنش غبار راه همه‌ی این سال‌ها نشسته و هنوز از زخم‌های جانش خونابه جاری و دامنش خیس غصه‌هاست، پیچیده در جامه سپید به سویت آمده است. و باکم نبود که مویه‌های بی‌کلمه‌ام چه شنیده می‌شوند و چهره رنجورم چگونه تفسیر می‌شود. خدا مقابلم بود و مستقیم و بی واسطه مخاطبم و حالا حتا زبان میانمان حایل نبود. تک تک کلمات ایستاده بودند کناری و عظمت و شکوه این اصوات نامفهوم را با بهت می‌نگریستند.

نظرات  (۲)

من عاشق این زن بدوی نهفته در جانت هستم * 
  • واقعیت سوسک زده
  • آن خط های آخر خیلی تلخ اود برایم ...
    خدایش بیامرزد ..
    پاسخ:
    همه‌ی ما.. عروسان خدا..
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی