اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

سر سنگینم را تکیه داده‌ام به پشتی صندلی مسافرکشی که سوارم کرده، به هیچ چیز فکر نمی‌کنم، فقط چشم می‌دوزم به درخت‌های کنار خیابان در تاریکی غروب. چند دقیقه بعد دو مسافر دیگر ماشین پیاده می‌شوند و من در پاسخ به پرسش پیرمرد راننده از مقصدم جواب می‌دهم که همین سر فاطمی پیاده می‌شوم. می‌شنوم که بعدش کجا و می‌گویم دیگر راهی نیست پیاده می‌روم. تا اینجا همه چیز عادی است اما پیرمرد یکهو برمی‌گردد عقب، نگاهم می‌کند و می‌گوید بابا دلم می‌خواست می‌گفتی تهران‌پارس و من تا ته شهر می‌رساندمت. این‌قدر که خسته‌ای.

من رسما مات می‌مانم. مات صورت پوشیده از چین و چروک، موهای یک‌دست سپید، سرخی اخگر سیگار و نگاه و کلمات عجیب پیرمرد.  برای یک لحظه همه چیز اطرافم بی‌حرکت می‌ایستد تا من از ناکجا برگردم سرخیابان فاطمی این غروب. تشکر می‌کنم و دعا که خدا دلش را روشن کند. و در دلم می گویم مثل دشت پوشیده از برف موهایش، خدا. باز نگاهم می‌کند، سرش را برمی‌گرداند، مکث می‌کند، پکی به سیگارش می‌زند و این بار می‌گوید وقتی فرشته خسته‌ای را هم‌راهی می‌کند مگر می‌شود که دلش روشن ِروشن نباشد؟

جسد فروریخته‌ام را از ماشین بیرون می‌کشانم و منفجر می‌شوم.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی